the one with the placebo

2.6K 549 667
                                    

 خنده هیستیریکی ای کردم و سرم رو تکون دادم "ن-نه....نه....این اتفاق نمیتونه بیوفته- حتمن زودتر یادم اومد-" ولی با دیدن تهیونگ که جلوی سون وو ایستاده بود و شمشیر دان هه رو نگه داشته بود حرفم قطع شد و ذهنم خالی از همه چیز شد...

ن-نه!

چندثانیه طول کشید تا از شوک دربیام و با تمام توانی که توی پام بود به سمتش بدوعم

تمام این مدت فرصت برای فهمیدنش داشتم ولی! ولی....

قبل از اینکه بهشون برسم دیدم که ته به سختی و با لحنی که به وضوح دردی که داشت میکشید رو میرسوند گفت "چرا چیزی که پدربزرگ بهت داد و به شمشیرت زدی-" ولی ثانیه ای طول نکشید که پاهاش شل شدن و روی زمین افتاد،
سون وو درحالی که نگه ش داشت و فریاد زد "توی آشغال چیکار کردی؟؟؟؟!!! "

دان سه همونطور که شوکه به ته نگاه میکرد جواب داد "این سم-" ولی من که اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم و فراموش کرده بودم که باید از حرکت بایستم بهش خوردم و حرفش رو قطع کردم

خودمو جلوی تهیونگ انداختم و ثانیه ای نگذشت که اشک توی چشمام جمع شد "ت-ته..." خیلی اروم پشت دستش رو گرفتم و به زخم دستش خیره شدم، دهنم باز شد تا چیزی بگم ولی هیچ صدایی بیرون نیومد

درحالی که صورتش از درد جمع شده بود هیسی کشید و گفت "...گریه نکن کوکا.......اشکالی نداره..."

بغضی که توی گلوم بود نمیزاشت حرفمو بزنم فقط با دهنی که هی باز و بسته میشد به چشماش نگاه کردم و دستم رو روی صورتش گذاشتم "....ت-ته..." خیلی آروم گفتم همونطور که جلو رفتم و توی بغلم گرفتمش

با بیاد آوردن ادامه فیلم گریه م شدت گرفت و محکمتر ته رو توی آغوشم گرفتم

"باید ببرمیمش پیش گو آرا-" سون وو داشت میگفت که بدون توجه بهش حرفشو قطع کردم و بعد از اینکه ازش فاصله گرفتم بهش نگاه کردم "خیلی......خوشحالم که...." گفتم وقتی که بلاخره تونستم حرفی بزنم

تهیونگ با لحن بیحالی که داشت ادامه حرفمو "...همدیگه رو دیدیم..." با پشت انگشتت گونه م رو نوازش کرد

من با شنیدن حرفش سرم رو به طرفین تکون دادم و بعد از اینکه نفس گرفتم ادامه دادم "خیلی خوشحالم که برای اولین بار مثل احقمای دست و پا چلفتی رفتار کردم!" گفتم و با صدای بلندتری به گریه افتادم

"ه-هاع؟" تهیونگ گفت و من که به هق هق افتاده بودم بزور داد زدم "اون شیشه کوفتی از دستم افتاد زمین!!!"

-فلش بک

چی برای ته آوردن؟

فوضولیم داره گل میکنههههه....

دستم رو سمت گره پارچه بردم که بازش کنم-
ولی خب.....

کار درستی نیست.....

My birthday wish [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora