the one with the end

5.5K 709 884
                                    

"ته....هیونگ....."

لعنت!

حتی نفهمیدم کی و چجوری، ولی پاهام ناخواسته شروع به حرکت به سمتش کرد و قبل از اینکه حتی متوجه من بشه پریدم روش و درحالی که دستام رو دور گردنش پیچیدم محکم بغلش کردم

دهنم باز شد تا چیزی بگم ولی بغضی که دیگه شکسته بود نمیزاشت صدام بیرون بره و فقط با دهنی که هی باز و بسته میشد گذاشتم قطرات اشک از چشمم بریزن.....

یعنی خب درواقع قدرتی هم برای کنترل کردنشون نداشتم.....

نمیتونم باور کنم!

بلاخره تهیونگو بغل کردم!

بلاخره تهیونگمو...پیدا کردم.....!

نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم عطر تنش تا ته مغزم بالا بره....خودشه...! بوی تهیونگ......

دستاش به آرومی روی شونه م نشستن و بخاطر فشاری که بهم آورد فهمیدم داره سعی میکنه منو عقب هول بده

"میدونم خیلی هیونگو دوست داری ولی! فن بودن دلیل نمیشه یهویی بیای بپری روم! اصلا چطوری توی محل فیلم برداری رات دادن؟؟ سیاه لگشری-" داشت میگفت که با حرص عقب رفتم و داد زدم "فن؟؟؟!! حالا دیگه من فن شدم؟؟!" گفتم همونطور که توی چشمهاش زل زدم

و اون.......

خب اون......

هیچ عکس العملی نشون نداد....

فقط بهم زل زد و وقتی بعد دقیقه ای لبهاش برای گفتن چیزی از هم جدا شدن، ریز خندید و لحظه ی بعد عدسی چشمش بالا رفت و بدنش بی جون شد طوری که داشت روی زمین میوفتاد

ولی من قبل از اینکه به زمین برخورد کنه گرفتمش و بعد از نگه داشتنش بوسیله یقه ش، سیلی ای به صورتش زدم "حق نداری الان غش کنی! به بدبختی پیدات کردم!" گفتم و سیلی دیگه ای بهش زدم

خواستم سومی رو بزنم که دستم توسط دامی‌ نگه داشته شد "اوپا دقیقن داری‌ چه غلطی میکنی؟؟؟!!!" بلند گفت "ولش کن‌ کشتیش!!"

ولی بدون توجه بهش بازوم رو از توی دستش درآوردم و بعد از اینکه به عقب هولش دادم گفتم "این به تو ربطی نداره دامی فقط بزار کارمو بکنم!"

دستام رو جابه جا کردم و با اونیکی دستم، طرف دیگه ی صورتش چکیه سوم رو زدم که با هینی چشماش رو باز کرد و شوکه بهم خیره شد

با پلکهایی که از این باز تر نمیشد نگاهش رو روی صورتم چرخوند و بعد از کلی باز و بسته کردن دهنش به آرومی گفت ".......کوک....؟"

وقتی اسمم رو از زبونش شنیدم درحالی که قطرات اشک دیگه ای با پر کردن چشمم جلوی دیدم رو گرفت، با لبهای لرزونم لبخندی زدم و بعد از قورت دادن آب دهنم گفتم "احمق...."

چند ثانیه طول کشید ولی لحظه ای که به خودش اومد، من رو توی‌ آغوشش کشید و سفت نگه م داشت "جانگ کوک!" با صدایی گرفته از بغض گفت "ب-باورم نمیشه...!"

My birthday wish [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt