Swear To This Sin Chapter 1

1.2K 153 23
                                    


به من نگاه کن
به این گناه حبس شده در وجودم نگاه کن.
به این عشق دفن شده در قلبم نگاه کن.
به من نگاه کن غریبه
به این نت غرق شده در حسرت نگاه کن.
به این تنه گمشده شده در شهوت نگاه کن.
به من نگاه کن معشوق.
به این بغض خاموش شده در لبخند نگاه کن.
به این لب های سیراب شده در تنهایی نگاه کن.
به من نگاه کن...
...
صدای موسیقی مانند هرزه ای برهنه برروی گوش های مردان مست و زنان عاشق می رقصید.مهمانی آنقدر در قابی از شهوت و اشک فرو رفته بود که حتی غریبگان را هم به وجد بیارود.
گوشه ای از آن همهمه بی پایان,بر روی صندلی چرمی اش نشسته بود و سعی می کرد با دقت صدای گریه عقربه های ساعت را بشنود.گوشه لبانش به خاطره تمسخر دقایق بالا خزید. ساعت جیبی اش را از جیب کتش بیرون کشید و شاهد مرگ تک به تک ثانیه ها شد. او مرگ را در دستش گرفته بود و با افتخار به کوچک بودنش می خندید.
موهای سیاه و کوتاهش را به بالا حالت دادِ و مانند هر شب دیگری کت و شلوار کاملا سیاهش را بر تنش کرده بود. ساعت جیبی طلایی رنگش را به گوشه جیبش انداخته بود و لبخند زیبایش را که گویی خدا قاب چهره اش را کرده بود را به نمایش میگذاشت. چشمان سیاه و درشتش را مانند تک فرشته ای که برای انتقام از آدمیان آمده باشد,بر روی غریبگان مینداخت و نفرت انباشته شده در تک به تک سلول هایش را تقدیم قربانیان نگاه هایش میکرد.
ساعت را درون جیبش برگرداند.از منتظر ماندن نفرت داشت.لبخند را از گوشه لب هایش دزدید و بار دیگر اخم هایش را به نمایش درآورد.
تکیه اش را به صندلی داد و به رقصیدن مردم احمقی که تظاهر به مستی میکردند نگاه کرد. صدای بلند موسیقی و ریتم زیبایش که اورا خشمگین میکرد.
از تمام زیبایی های این جهان زشت نفرت داشت.
لب هایش را به یکدیگر کوبید تا شاید جلوی فریاد کشیدنش را بگیرد. یک مشت بی مصرف که تنها بلد بودن با زندگی اشان ,مرگ را ناراحت تراز همیشه کنند.موجوداتی که برای رفتن به جهنم,بهشت را هم به آتش می کشند.
:آقای شیائو...
با شنیدن نامش توجهش به سمت دیگری جلب شد. مرد تقریبا میانسالی مقابلش ایستاده بود,بی آنکه بر روی صندلی مقابل او بشیند,با سردردگمی و اضطرابی که از ضعف شعله میکشید مقابل او ایستاده بود و نامش را حقیر تراز هر بار دیگری  زمزمه میکرد.
حالش از آن مرد بهم میخورد. بی مصرفی که برای هر نفسش به این جهان بدهکار است.
سرش را کمی بالا گرفت تا بتواند چهره رقت انگیزش را بهتر ببیند. تکیه اش را کامل به صندلی داد و نیشخند تمسخر آمیزش را برای خوش آمد گویی آماده کرد.
:دیر کردید.
مودب و گرم. مانند یک نت که موسیقی برهنه را با تمام زیبایی هایش شکست میداد.آن چنان آرامش داشت که بخواهد شنونده را از گوش دادن به هر نت دیگری فراری دهد.
:باید  تصمیم میگرفتم شیائو جان.
با تمام شدن حرفش مقابل جان خم شد و پاکت قهوه ای رنگش را روی میز گذاشت. بی آنکه نگاهی به چهره آرامش بخش جان بیندازد,همانطور که با ضعف نفس هایش را سنگین میکرد,به پاکت خیره ماند.
با سرعت از روی صندلی اش بلند شد و بی آنکه اهمیتی به وضع غریبه بدهد خم شد و پاکت را از روی میز برداشت.
بلندی قامتش آنچنان پر ابهت بود که غریبه یک قدم به عقب برداشت.
پاکت را درون جیب داخلی کتش گذاشت و رویش را برگرداند. حال جان برای مرگ کمتر دقایق احساس خوشحالی میکرد.
اولین قدمش را برای رفتن برداشت که زمزمه های پراز بغض غریبه گوش هایش را نفرت زده کرد.
باز هم این اشک های نفرت انگیز که مانند دانه هایی از گناهان است,بر روی گونه های این جهنمیان سقوط کرد. بازهم نقش یک انسان را بازی کردند آن هم وقتی میدانستند حیوانی بیش نیستند.
:سریع انجامش بده.لطفا.
پوزخندش با اخمی که داشت حال درونی اش را به تصویر میکشید. بی آنکه برگردد و پشت سرش را ببیند به راهش ادامه داد.نفسش را در سینه حبس کرد و با هر قدمش زمین را از آمدن تک خدای این جهانیان با خبر ساخت. آنقدر پر ابهت و پر افتخار پا بر روی سنگ فرش های سالن رقص میگذاشت که خدایان هم برای هم مرتبه شدن با او به زانو میفتادند.شیائو جان برای حکمرانی آمده بود.آمده بود تا زمین زمان را به زانو بیندازد. ستارگان را به سقوط وادار کند و آسمان را برای کوچک بودنش به تمسخر بیندازد.
آمده بود تا جهنم را با فریادش به نابودی بکشاند و بهشت را با تمامی گناهانش شرمنده خدایش کند.
شیائو جان آمده بود تا تک به تک آدمیان را برای هر نفسشان مجازات کند.
این شهر را با تمام لبخند هایش به گریه وادار کند.
از پله های قسمت پشتی سالن بالا رفت. کتش را بار دیگر صاف کرد. نگاه خیره و شهوت انگیز دختری را که به دیوار راهرو تکیه داده بود , بر روی خودش حس میکرد. بدن های غرق شده در شهوتی که برای چشیدن لذت شیرینشان التماس میکردند. نگاه هایشان بر روی جان ثابت مانده بود. قلب هایشان به سینه اشان کوبیده میشد . لذت را ما بین پاهای بهم چسبیده اشان حس میکردند. آن مرد دست نیافتنی بود.مانند ماهی که برای تمای خورشید های در آسمان یک معشوق دست نیافتنی شده بود.
راهرو باریک را با تمامی شهوت پرستانی که برای به آغوش کشیدن جان مبهوت مانده بودند ترک کرد. اتاقک های کنار همی که با درب های قدیمی و قرمز رنگشان چشم هارا اذیت میکرد. ناله های بلند حرومزادگانی که تظاهر به عشقبازی میکردند. بوی کصافطشان همه جارا پر کرده بود.
مقابل درب مده نظرش ایستاد.دستکش های چرم سیاهش را دستش کرد و بی آنکه تغییری در چهره اش ایجاد کند. دستش را داخل جیب بالایی کت سیاه رنگش برد. نفس محکمی کشید و پوزخند را قاب چهره اش کرد.
به یک لحظه, بی آنکه ثانیه ای را به اجبار وادار به مرگ کند وارد اتاق قرمز رنگ شد.
اتاقک کوچک مربعی شکلی که تنها با نور چراخ خواب بروی روی عسلی روشن مانده بود. تخت فلزی قدیمی که در مقابل پنجره قرار داشت. دو تن برهنه دیگر.
دخترک با لذت بر روی مردی نشسته بود. دست هایش را بر روی شانه هایش گذاشته بود و با لذتی که قدرتی در وصفش نبود وجود بی ارزش و شهوت پرستش را بالا و پایین میکرد. ناله های گوش خراشش جان را کر کرده بود.
وارد اتاق شد و درب را پشت سرش به یکدیگر کوبید.
دختر و پسری که بر روی تخت بودند تازه متوجه حضور جان شدند.
دخترک با وحشت رویش را برگرداند که جان را درست در کنار خودش دید.
اولین گلوله.
نقاشی کردن جان شروع شده بود.خون قرمز مرد آنچنان شاعرانه بر روی ملافه سفید تخت ریخته شد که دخترک به یک لحظه غرق در شک شد. همانطور روی پسرک نشسته بود و به جای گلوله بر وسط پیشانی اش نگاه میکرد. خون مانند جویباری از شعرای خوانده نشده بر روی ملافه میریخت.
قطرات اشک بی انکه همراه با هق هقی باشند از چشمان دخترک پایین می خزیدند. این حیوانات برای ابراز احساساتشان آنچنان مهارت داشتند که خدا را هم برای تشخیص حیقیت به اشتباه بیندازند.
رویش را برگرداند و لوله اسلحه اش را کنار سر دخترک گرفت. بی آنکه مکثی کند با همان آوای درخشاشن زمزمه کرد.
:به این گناه قسم...
با تمام شدن آخرین کلمه,صدای گلوله خفه شده ای باز هم در اتاق پیچید.
نقاشی کامل شده بود.بدن های برهنه ای که غرق در خون در آغوش هم دیگر افتاده بودند.  رنگ قرمزی که میتوانست آسمان را هم با آن به شهوت بیندازد.
تفنگش را در جای خودش برگرداند و بی انکه نگاه اضافی بیندازد مقابل جنازه ها ایستاد و چشم هایش را بست.
:به این گناه قسم,مرگ برایت آرزوی نابودی دارد.
چشم هایش را باز کرد. نگاهش که چون یک دزد روح آدمی را از جسمش میدوزدید بر روی شاهکارش چرخید.
برهنه و غرق در خون یکدیگر.غرق در خیانتی که شده بود.
زنی که چندین ماه به همسرش در همین اتاق خیانت میکرد.
پوزخندی زد و رویش را برگرداند. حال دیگر علاقه ای به نگه داشتن دقایق نداشت.. حال مرگ باید جان کسانی را بگیرد.در این اتاق گناهان خاموش مانده بودند.
از درب قرمز رنگ رد شد و با همان آرامشی که هنگام ورود داشت,کتش را مرتب کرد. پوزخند همچنان قاب چهره اش مانده بود و حال قدم هایی را برمی داشت که شیاطین هم برای برابری در عجب مانده بود.
شیائو جان مانند تک خدا بهشت و تک شیطان جهنم,آدمیان را به مرگ وادار میکرد.
....
بر روی تختش دراز کشید و لب هایش را از خستگی از یکدیگر فاصله داد و نامه آرامی کشید. امشب برای خندیدن به این زندگی های بیهوده بیش از حد خسته بود. یک خواب ساده تنها لذتی بود که متوانست در این همهمه های شلوغ درخواست کند.
چشمانش گرم یکدیگر مانده بودند که صدای آشنایی گوش هایش را در خشم فرو برد. صدای زنگ مویابلی که دیگر برای نگه داشتنش علاقه ای نداشت اما این روح فقط یک امشب تحمل ماندن در خانه را داشت. این روح فقط چند ساعت تحمل بودن در کنار آدمیان را داشت جان فقط چند دقیقه میتوانست به لذت نبردن از برهنگانی که در خون خودشان غوطه ورند فکر کند.
با همان چشمان بسته دستش را بر روی عسلی کنار تختش برد و تلفنش را برداشت. زنگ را جواب داد و آن را کنار گوشش قرار داد.
صدای مردانه و سردی که از پشت تلفن می آمد تن هر جنبنده ای را منجمد میکرد. سردی صدایش آنقدر زیاد بود که خورشید هم برای گرمایش به چیز بیشتری نیاز پیدا کند.
:فردا شب,هتل ییانگ,اتاق 488 ساعت 10.
بی آنکه کلمه دیگری بگوید صدای بوق در گوش های اکو شد. همانطور که تلفن را کنار گوشش گرفته بود آن را رها کرد . چشم هایش را با آرامش بیشتری روی یکدیگر فشرد.
ناخداگاه نیشخند بار دیگر بر روی کناره های لب هایش نشستند.
بار دیگر برهنه ای غرق در خون گناهانش.
...
کت و شلوارش را به تن کرد و موهایش را به بالا حالت داد.دستکش های سیاه رنگش را در جیب کتش قرار داد و بار دیگر اسلحه اش را چک کرد. چهره ی مصممش آنقدر آرامش بخش بود که کائنات هم برای جبران خون های ریخته شده از او رد بشود.
خودش را به هتل رساند.ساعت جیبی اش را بیرون آورد تا از مرگ ثانیه ها لذت ببرد. وقتی کار ها سر وقت انجام میشد لذت میبرد. برای ریختن خون گناهکاران,دقایق تنها چیزی بودند که برای عدالت جان میدادند.
پاکت پول قبل از اینکه جان به آنجا برود,به منشی هتل داده بود. با گرفتن کلید اتاق 488 و پاکت  لبخند گرمی به منشی زد و وارد اسانسور شد. مانند همیشه پاکت را در جیب داخلی کتش گذاشت و به اعداد درحال تغییر اسانسور خیره ماند. بی آنکه فکری او را عذاب دهد.دست هایش را داخل جیب هایش برد و برای یک دقیقه هم که شده زندگی را از نفرین کردن نجات داد.
درب اسانسور باز شد. بازهم یک راهرو باریک دیگر. درب هایی که کنار یکدیگر بودند. رنگ سفید چوب ها و کاغذ دیواریی که با  رنگ های ملایم و ساده اش جان را کلافه میکرد.
بازهم درب هایی که برای قرمزی تمیزی اشان شوق داشت. ناله هایی که در سرش خود به خود  درحال سر گرفتن بود و بوی آشغال هایی که گوشه و دیوار این هتل درحال گند زدن بودند.
مقابل درب اتاق مد نظرش ایستاد.
دستکش هایش را محکم کرد و دستش را داخل جیب داخلی کتش برد و اسلحه اش را کمی از قلافش بیرون کشید.
کلید را چرخاند و با همان سرعت همیشگی اش وارد اتاق شد.
پنجره ای باز مانده بودو پرده سفید رنگی که مانند یک فرشته درحال رقص در آغوش باد مانده بود. تمام شیشه ها خرد شده بودند و تک چراغ کنار عسلی روشن گذاشته شده بود.صدای فریاد و اشک گوش های جان را خراش داد.
بی آنکه بگذارد ثانیه ای از میان دست هایش فرار کند رویش را به سمت تخت برگرداند.دندان هایش را بر روی هم کشید.مردی بر روی زمین مقابل غریبه ای دیگر که لبه تخت نشسته بود,زانو زده بود.دست های غریبه را در میان دست هایش گرفته بود و همانطور که به یکدیگر نگاه میکردند,مشت غریبه را در میان دست هایش فشرد.تمامی شیشه خرده هایی که غریبه در مشتش گرفته بود در دستش فرو رفت و او بی آنکه اخمی به صورتش بیندازد به معشوق پایین پایش نگاه میکرد. قطرات خون اینبار با شعرهایی که سر به آوازه داشتند بر روی موکت سفید رنگ هتل سرازیر میشند.
کسی قبل از جان نقاشی را با رنگ,خونین کرده بود.
اخم هایش در هم گره خرد.
قدم هایش را به سمت آن دو برداشت و بالا سر کسی که بر روی زمین زانو زده بود ایستاد و لوله تفنگش را از پشت به سرش فشرد و تک گلوله ای را خرجش کرد.
قطره های خون بر روی چهره غریبه مقابل ریخته شد و صدای شلیک گلوله که بازهم با وجود آن خفگی سر اسلحه گوش را اذیت میکرد. جسم پسرک بی جان بر روی زمین افتاد و مشت غریبه را رها کرد.
غریبه بی آنکه مشت هایش را باز کند در همان بهت به مرگ معشوقش نگاه میکرد. بی آنکه اشکی بریزد و شانه هایش را از بغض تکان بدهد.از میان انگشتانش همچنان خون میچکید. این نقاشی دیگر به جان تعلق نداشت.
با عصبانیت قدمی دیگر به جلو برداشت و مقابل پسرک ایستاد.
لوله اسلحه اش را بالا گرفت . ارام زیر لب زمزمه کرد.
:به این گناه...
پسرک سرش را بالا گرفت و به چشمان جان خیره شد.
قلم نگاهش آنقدر شاعرانه کشیده بود که هوش را از سر بینندگانش می برد.کلمات شاعرانه در نگاهش خوانده میشدند. و آن خدا را در نگاهش داشت. و آن دریا و کویر را در نگاهش داشت. عشق فرشتگان و بزرگی آسمان هایشان.شهوت یک شاخه گل رز در میان علفزار خشکی را داشت. آن قطره قطره خون چکیده شده از دستانش را در چشمانش جای داده بود,هفت گناه را در موج چشمانش حکاکی کرده بود...
جان به یک لحظه دست از نفس کشیدن برداشت. برای یکبار هم که شده آرزو داشت نگاهش را به زمین بیندازد تا بیش از این نگاه غریبه خمیده اش نکند. برای یکبار هم شده آرزو داشت چشمان غریبه ای قاب نگاهش باشد تا یک دل سیر چشم نوازی اش را کند.
دندان هایش را محکم بر روی هم کوبید و بار دیگر اخم هایش را درهم پیچید.
او گناهکار بود.
اسلحه اش را محکم تر در میان دستش فشرد.
:به این گناه...
:ییبو گناهکار نیست.
ادامه دارد...

Swear To This Sin ✅(Completed) Where stories live. Discover now