e5

75 18 2
                                    

کریس ماسک تاعو رو روی صورتش تنظیم کرد
-این ماسک نمیزاره هیچکس تو رو ببینه بجر کسی که به خودت بخوای... یه جورایی نامرعی میشی... البته نه کاملا... اونها میبیننت ولی براشون مهم نیستی... مگه اینکه خودت بخوای واضح ببیننت...

-پس... لی لی میتونه منو ببینه؟
-اره

#

تاعو جلوی خونه لی لی وایساده بود... میدونست امروز قراره بره کتابخونه از خیلی وقت پیش برنامه ریخته بود
بالاخره در خونه باز شد و لی لی بیرون اومد

تاعو سمتش رفت و جلوش وایساد لیلی سعی کرد کنار بره اما تاعو جلوش رو میگرفت و اجازه نمی داد
- آقا لطفاً تمومش کنید...

- لی لی منم...
لی لی خشکش زد ...اون صدا... صدای تاعو بود
آروم سرشو بالا اورد
خودش بود!

نفسش بند اومده بود...
سه ماه تمام!
سه ماه تمام بود که هر روز همشون به جای خالی دوستشون نگاه می‌کردند و حسرت اینو می خوردند که چرا امروز مثل همیشه تا دم در خونه باهاش نرفتند

و حالا اون اینجا بود
زنده و سالم!
تاعو دست لی لی رو گرفت
- میشه یک لحظه با من بیای؟ قول میدم همه چیز رو بهت بگم...

#

چند دقیقه بود که تاعو و اون مرد غریبه همراهش رفته بودند ولی لی لی هنوز سر جاش نشسته بود

شوکه بود
حرفهای تاعو باورش خیلی سخت بود
اما منطقی بود!

میدونست لوهان عادی نیست
  اونجا توی اون انبار
وقتی لوهان به هوش اومد اون علامت عجیب محو شد و موهاش مشکی شد

تاعو هم همینطور ...
قبلا موهاشو قرمز و مشکی رنگ کرده بود اما الان یه دست قهوه ای بود و به نظره نمیومد رنگ شده باشه!

و یه علامت!
یه علامت شبیه ساعت شنی روی گردنش به وجود آمده بود و تقریباً شبیه ماله لوهان بود

حالا این هیچی
همیشه احساس می‌کرد تاعو براش با بقیه فرق داره اونو یه جورایی بیشتر از بقیه دوست داشت...

البته نه مدلی که لوهان رو دوست داشت
پس برای همین بود؟
برای این که با هم خواهر و برادر بودند؟

میدونستی برادر داره که فامیل هاشون یکی نیست...
یه بار هم وقتی فقط ۴ ساله بودند همو دیده بودند
ولی...

همیشه فکر میکرد اون آخرین بار بوده
از وقت ابتدایی بودند تاعو و بقیه باهاش دوست بودند
چرا هیچ وقت شک نکرده بود که تاعو همون پسر بچه ۴ ساله ساکتیه که اون روز توی پارک به هم معرفی شدند تا مثلاً با هم بازی کنند؟

اما اون پسر فقط نگاه کرده بود ...
چرا هیچ وقت به جز اسم کوچک برادرش رو نمیدونست؟
اما اون یادش بود ...

از همون موقع ها یادش بود!
و حالا دلش میخواست جلوش رو بگیره که نره...
اما نتونسته بود ...
میدونست که دوباره همو نمیبینند...

به قولش فکر کرد...
این تنها خواسته تاعو به عنوان برادرش بود
حفظ این راز...

نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت به قولش عمل کنه!
فردا شب قرار بود به همراه پدر و مادرش به مراسمی بره که نامادریش هم اونجا بود...

نباید می‌رفت...
مادر تاعو اون رو میشناخت...

منتها به عنوان دوست تاعو ...
دیدن اون آنجا باعث ناراحتیش میشد
اون زن همین حالا ش هم نابود

#

  تاعو وقتی به کلبه رسید می لرزید
یه جورایی استرسش برای روبرو شدن با لی لی الان بهش وارد شده بود...

یا شاید هم به خاطر ماه کامل بود که چند دقیقه ای بود ظاهر شده بود...
شاید هم هر دو...

کریس بازوش رو گرفت
عجیب بود اما این آرومش کرد
ولی فقط برای یه لحظه

بوی عجیبی می اومد که حالش رو بدتر می کرد
بدتر از لرز از روی ضعف...

و...

#

دو هفته از شب ماه کامل گذشت
این روزها کریس خونه نبود

اما  به محض این که بعد از دوهفته پاش رو داخل کلبه گذاشت سردرد وحشتناکی به جون تاعو افتاد
وقتی نیم ساعت گذشت و این در ساکت نشد که هیچ بدتر هم شد تاعو راجبش به کریس گفت

کریس بهش گفت خیلی سریع به فرم گرگ در بیاد
تاعو هم همین کار را انجام داد
- الان چی؟ هنوزم سردرد داری؟

-نه.. نه.. الان خوبم...
کریس نفس عمیقی کشید و گفت
- تو همین حالت دنبالم بیا و از کلبه خارج شد...

تاعو هم دنبالش رفت
کریس تاعو رو به یه جایی تو جنگل برد و گفت
-باید راجع به مسئله مهمی باهات حرف بزنم ...خوب میدونی... نمیدونم چطور بگم.. وقتی که من تورو وقتی تبدیل می کردم متوجه شدم تو یه امگایی...

-امگا؟ اون دیگه چیه؟
- ببین... چطور بگم... یعنی اینکه تو... یه جورایی ..
با اینکه پسری میتونی مثل دختر بچه دارشی...

-...
-تاعو؟
-....

- ببین دو هفته پیش رو یادته که راجع به اینکه ما جفتیم گفتم؟ خب بخاطر همین بود دیگه ...من آخرین گرگینه باقی مونده تو کره ام خوب من... ببین منو...

-خیلخوب... نمیفهمم چطور ...اما باشه‌‌‌... خوب... الان که داری اینو بهم میگی...یعنی اینکه من... دو هفته پیش که ماه کامل بود و من و تو با هم بودیم... الان یعنی من... حامله م؟

-نه دقیقا اونطور که گفتی ولی آره...
- سردردم... برای اینه ؟

-اره و اینکه... خوب وقتی امگا بچه دار میشه ...باید تا آخر بارداری... تو فرم گرگیش بمونه... و اگه نمونه ...خوب اون اولش سر درد میگیره بعد حالت تهوع به سردردش اضافه میشه...و اگه ادامه پیدا کنه  اوضاع بدتر میشه حتی ممکنه منجر به مرگ توله بشه...و این خیلی هم دردناکه

-نگران نباش ...نمیخوام از بین ببرمش...ولی این مدت رو باید کجا بمونم؟
- میخوای یه جایی تو جنگل باشه؟ یا ترجیح می‌دی توی کلبه بمونی؟

- خوب با این حساب بهتره توی یه اتاق کلبه بمونم... اینطوری بهتره ...
-باشه پس من یه جایی برات درست می کنم...

wolfWhere stories live. Discover now