e9

56 11 2
                                    

کریس تاعو رو روی زمین گذاشت و معاینه ش کرد...
هنوز زنده بود ...
ولی..

احتمال داشت که زنده نمونه...

غریضه ی یه گرگ توله رو مهم تر میدونه...
برای همین بدون اینکه بفهمه به فرم گرگ در اومد تا توله ها رو نجات بده...

با صدای گریه ی دخترش که سعی میکرد دستش رو عقب بکشه به خودش اومد...

اون...
بچه ها رو دنیا اورده بود...
اما...

این بچه ها هنوز خیلی کوچیک بودند...
سه تا توله ی زنده ی کوچولو...

که قطعا بدون مادرشون بیش تر از یک روز زنده نمیموندن!
و بد تر از اون...

کریس این کار وحشتناکو جلوی بچه هاش انجام داده بود...
اروم بدن تاعو رو توی بغلش گرفت و بچه ها هم هر کدوم یه نوزادو...

حالا باید چی کار میکردند؟

کریس بدن بی جون تاعو رو توی بغلش فشار می داد... سه تا توله ی تازه متولد شده کنارش صداهایی از خودشون در می آوردن که بی شباهت به ناله نبود... اونها گرسنه بودن...

کریس میدونست که خیلی زود از گرسنگی میمیرند و این حال بدشو تشدید می کرد...

باید زود تر یه کاری می کرد... جسد تاعو رو بلند کرد و به سمت دریاچه راه افتاد .‌. سه بچه ی دیگه ش هم درحالی که گریه می کردن هر کدوم یکی از خواهر یا برادراشون رو که به اندازه ی یه کف دست بودند رو توی دستشون گرفتند و دنبال پدرشون راه افتادند

کریس بدن تاعو رو توی ساحل دریا گذاشت‌...طوری که پاهاش داخل آب بود و بدنش روی شن های ساحل... اجازه داد آب روی بدنش بریزه و خون های روی تن و بدنش رو بشوره‌... دیگه وقتش بود...

طبق رسم باید اونو به جایی در وسط دریا ... به دور از ساحل رها می کرد... بلندش کرد..اما اشکاش مانع ادامه مسیر شدن...

بدن تاعو رو محکم توی بغلش فشار می داد ... اشکاش توی آب دریا می چکیدن ...

صدای جیغ یکی از دختراش باعث شد دست از گریه برداره و به موجود عجیب غریبی درست بالای سرش خیره بشه...

اون موجود کم کم فرم انسانی به خودش گرفت... یکم بعد زن زیبایی جای اون موجود عجیب غریب وایساده بود و با دیدن کریس خنده ای کرد

-چطوریه که یه گرگینه برای مرگ جفتش گریه می کنه؟
کریس اون زنو میشناخت... الهه دریاها .. مادر اقیانوس...
-نارسیسا...

-اوه... منو میشناسی... جالبه... خیلی جالبه‌‌...
کنارش نشست...
-اون پسر... جفتت... باید مرگ دردناکی رو پشت سر گذاشته باشه ‌... درست نمیگم؟

بزار حدس بزنم‌... درحال مرگ بوده و غریزه ی آلفاییت بهت دستور داده به هر قیمتی جون بچه هاتو نجات بدی حتی اگه این قیمت... پاره کردن شکمش با دندونات باشن... درست نمی گم؟

کریس سرشو پایین انداخت...
- من... من میخواستم نجاتش بدم... اما نفهمیدم چی شد... وقتی به خودم اومدم... این اتفاق افتاده بود... حالا...
اشکاش روی گونه هاش سر می خوردن...

-من از دستش دادم...نمیتونم... نمیتونم دیگه تحمل کنم...من دوستش داشتم ...
- اون چی؟ اونم دوستت داشت؟

جوابش سکوت بود...
-من که بعید میدونم... تو اونو دزدیده بودی‌... اونو از دنیایی که توش بزرگ شده بود به زور بیرون آوردی و بدون پرسیدن هیچی ازش تبدیلش کردی... قبل از این که اعتراضی بکنه باردارش کردی ... و حالا هم که... اونو کشتی..‌.

کریس حرفی نمی زد... فقط به چهره رنگ پریده تاعو خیره بود...
-اما...

-اما؟
-یکم فک کن... اگه دوستت نداشت چرا روحش باید به دربار من می اومد و التماسم می کرد که به زندگی برش گردونم؟

کریس بهت زده به نارسیسا خیره شد...
-اما...اینجا اومدنم دلیل دیگه ای هم داره...

دستش رو روی سینه تاعو گذاشت...
-این پسر... از مردم ماست...

-من...منظورت چیه؟
-طی قرن ها... مردم ما فرزندانی رو که نمیخواستن یا توانایی نگهداریشون رو نداشتن...رو دم خونه های مردم خشکی سر راه میگذاشتن ...

اونا به یه طریقی به دریا برمی گشتن... کشتی هایی که غرق می شد... سیل هایی که بعضی از افراد رو با خودشون می برد و چیز هایی از این دست...آخرین بچه ای که هنوز به دریا برنگشته ...همین پسره...

-و؟
- و اینکه...حالا که یه گرگینه شده...فقط میتونم دوباره بیدارش کنم...اما نمیتونم با خودم به دریا ببرمش...که این برای تو خوبه و برای من خیلی ناراحت کننده...آخه اون پسر خواهرمه...

کریس گیج پرسید
-درباره چی حرف میزنی؟
نارسیسا اهی کشید
-میخوام زنده ش کنم!

کریس به تاعو نگاه کرد
نارسیسا ادامه داد
-در هرحال...من فقط میتونم یه بار این کار رو انجام بدم...اون هم فقط و فقط چون مرگش ارتباطی به دریا نداشته...

و اینکه.. اون یه انسان میشه و هیچ چیزی از تو یا بچه هاش به یاد نمیاره...

کریس اروم خم شد و بوسه کوتاهی روی پیشونی تاعو زد و گفت
-قبوله!

#

کای دنبال تاعو میگشت...
نمیتونست بدون اینکه از خوب بودنش مطمعن بشه برگرده...

در هرحال اون کسی بود که بهش صدمه زده بود...
توی همین فکر ها بود که چیزی دید
یه نفر... روی شن های ساحل دراز کشیده بود...

به طرف اون شخص دویید...
هرقدم که برمیداشت ضربان قلبش بیش تر و بیش تر میشد...

خودش بود...
اون تاعو بود...

بدنش رو برسی کرد هیچ خبری از جای گلوله نبود...
یعنی این هم از قابلیت های گرگینه هاست؟

اما صبر کن...
تاعو...
اون..
اون یه انسانه...

مطمعن بود...
طبق اموزه هاش...

و مخصوصا که هیچ خبری از اون علامت های خاص روی بدنش نبود!

پس این یعنی...
همون موقع بود که تاعو چشم هاش رو باز کرد
هیجان زده صداش زد
-تاعو! تو بیدار شدی!

تاعو اروم و گیج نگاهش کرد و پرسید
-من کجام؟
نگاهی به اطراف انداخت و بعد دوباره نگاهش کرد
-کای... چرا یه شبه انقدر پیر تر شدی!

کلی پرسید
-چی؟
یه دفعه چیزی از ذهنش گذشت...

پرسید
-هی تاعو...الان چه سالیه؟

wolfWhere stories live. Discover now