e10

81 17 2
                                    

کریس خیلی اروم در اتاق خالی... جایی که سه قلو ها توش خوابیده بودند رو باز کرد و واردش شد...

دو هفته ی دیگه این بچه ها یک ساله میشدند...
کریس قصد داشت قبل از اون تاعو رو برگردونه!

بعد از اینکه مدتی رو تماشاشون کرد اروم از جاش بلند شد و بیرون رفت...

بلافاصله بعد از بیرون اومدن به تمین برخورد...
پرسید
-چیشده؟

تمین جوابی نداد... فقط سرش رو پایین انداخت و رفت..
کریس اه ارومی کشید...
تمین از خواهر هاش خیلی حساس تر بود و کسی که بیشتر از همه توی این مدت اسیب دیده بود اون بود...

باید تاعو رو برمیگردوند...
هرچه زودتر!

#

تاعو خیلی اروم سوار ماشینش شد...

یک سال پیش وقتی کای پیداش کرده بود و گفته بود پنج ساله که ناپدید شده...خب... بعدش تصمیم گرفت جبران کنه...

توی این یک ساله درسش رو به صورت غیر حضوری تموم کرده بود... خیلی سخت نبود چون همه چیزو خیلی خوب به یاد داشت!

تنها چیزی که فراموش کرده بود این پنج سال و  اینکه چی کار میکرده بود...

کار بعدی ای که کرد با کمک کای رانندگی رو یاد گرفت و پدرش هم...

حالا که برگشته بود مثلا خوشحال بود و این ماشین رو براش خریده بود...

مادرش هم...
دو سالی میشد که مرده بود...

وقتی که فهمید حس بدی داشت...
نمیخواست به خونه ی مادرش برگرده چون الان نا پدریش و همسر تازه ش اونجا زندگی میکردند اما به یاد اورد اون خونه ی اونها نیست!

پس با کمک دوستاش خونه شون رو پس گرفت...

اوضاع زندگی خیلی اروم پیش میرفت...
همه خیلی عوض شده بودند...
مخصوصا لی لی!

کای میگفت که بعد از اینکه لوهان اونو ترک کرده بدجور شکسته شده...

و تمام مدت خودش رو با بچه ی کوچیکش سرگرم میکنه...
توی همین فکر ها بود که چیزی از گوشه ی چشمش توجه ش رو جلب کرد...

یه نفر که کنار خیابون ایستاده بود...
یه چیزی...
بدجور درباره ش اشنا بود...

اما چون ردش کرد دیگه نتونست برگرده و نگاهش کنه...
پس به راهش ادامه داد

#

کریس تمام روز تاعو رو زیر نظر داشت...
بلاخره خونه ش رو پیدا کرد...

اون پسر شکارچی بدجور تاعو رو از دستش قایم کرده بود اما حالا...

خیلی زود دوباره تاعو رو پیش خودش برمیگردوند...

#

تاعو اروم کلید رو توی قفل چرخوند و وارد خونه شد...
اما اولین چیزی که توی خونه ش دید اون مرد غریبه بود که وسط اتاق ایستاده بود...

اونقدر شوکه شده بود که نمیتونست چیزی بگه...
یه حسی...
مثل دژاوو داشت...

اون شخص رو به روش...
قبلا همو دیده بودن...
تو یه شرایطی مثل الان؟

اون جلو اومد و اروم صداش زد
-تاعو...از من نترس...
تاعو از شوک بیرون اومد و یه قدم عقب رفت و گفت
-تو...تو کی هستی؟

اون شخص همینطور جلو اومد و تاعو همونطور عقب رفت تا اینکه به دیوار خورد...

اون شخص جلو تر رفت و اروم دم گوشش گفت
-من...همسر تو ام...
تاعو جواب نداد...

دوست داشت که مخالفت کنه اما یه جورایی...نمیتونست...
اون مرد ادامه داد

-همه چیزو به یاد میاری ... نگران نباش... امشب ماه کامله...

#

بعضی از مردم...
وقتی به قسمت خاصی از کوهستان نزدیک میشدند گله ی کوچیکی از گرگ های غیر عادی رو میدیدند که از حالت عادی یه گرگ خیلی بزرگ تر بودند...

برای همین شروع به گفتن داستان هایی کردند

درباره گرگینه ها!

پایان

wolfWhere stories live. Discover now