e1

230 28 18
                                    

(از ادامه ام وی درامای ولف اکسو ویدیوی بالا)

تاعو به جایی که توش بود نگاهی انداخت ... جای قشنگی بود... یه خونه ی کوچیک‌.‌‌.. در اصل یه کلبه چوبی زیبا ...

با آرامش خاصی که نمیدونست به چه علته لبخند بزرگی زد
همون موقع در کلبه باز شد و دوتا توله گرگ شیطون داخل خونه پریدن...

برای خودشم عجیب بود که چطور نمیترسه...معمولا فرار می کرد اما این حس آرامش مانع ترسش می شد...

بلند شد و دوتا توله رو از هم جدا کرد و یکیشون رو بغل کرد..‌. و نوازشش کرد... توله گرگ توی بغلش زخمی شده بود...برای همین خیلی اروم نوازشش کرد و زخمش رو بست...

همون موقع گرگ بزرگ تری وارد خونه شد و به سمت شون راه افتاد‌ اما قبل از این که به تاعو برسه تغییر کرد و به پسر جوون خوش قیافه ای تبدیل شد و به تاعو لبخند زد...

از خواب پرید ...از وقتی که لوهان به جمعشون ملحق شده بود این بار چهارمی بود که این خوابو می دید!

احساس خوبی به اون پسر داشت... به نظر پسر بدی نبود...

صدای زنگ ساعتش بهش فهموند که وقت مدرسه س...

سریع لباساشو پوشید وسمت آشپز خونه دویید... خوانواده ش خواب بودن...کیفشو روی کوله ش انداخت وبیرون دویید...

بیرون بقیه منتظرش بودن...کلا مسیر خونه اینا طوری بود که آخرین نفر دنبال تاعو میومدن... بعد ۱۰ نفری تو ایستگاه منتظر لی لی می موندن...

اون دختر برای همه شون مثل  خواهر کوچولو بود که نیاز به مراقبت داشت... حالا با این که لوهان به جمعشون اضافه شده بود چیز های زیادی برای تاعو عوض نشده بود... خونه ی اونا هنوزم آخرین خونه بود و هنوزم لی لی براش مثل خواهر کوچولوش بود

توی ایستگاه وایساده بودن...کای دست انداخت دور گردنش
-امروز فیزیک داریم ها... درجریانی که...

-آره بابا...یه نقشه خوب براش دارم...
-اووو...چه نقشه ای؟
-باش و تماشا کن...
-عه بگو دیگه...

-اگه ندونی بیشتر میخندی...یادت رفته سر قبلی ها؟
-نه یادم نرفته ... پشت کت معلم حساب  رو کاغذ چسبوندی نوشتی گاااو ...چون به سهون نمره الکی نداده بود...یا قورباغه انداختی تو کیفه اون دختره  آیانو فقط چون به لی لی گفته بود ایکبیری‌...

برا معلم ادبیات عینکی گل پا گرفتی که بخوره زمین تا دیگه الکی به دی او و من گیر نده...اوم .... دیگه...از این بالشتکا که صدا ناجور میده گذاشتی رو صندلی نفر جلویی بشینه زارت صدا بده...اگرچه اون نفر جلویی چان بود بعد عین خر همو زدین... ولی باحال بود...

یا مارمولک از پنجره انداختی رو سر یکی از معلمای پیش دانشگاهی ها...یا بچه گربه انداختی  رو کله ی نفر از سال بالایی های خرافاتی...با بادکنک پر آب از تو پنجره زدی تو سر ناظم کچل... چون نمره انضبات کم داده بود و دیگه...
-بسه دیگه...آمار همه کارامو داری؟

wolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora