AMCA-10

91 26 19
                                    

ساختمون های دراز و بلند، به خوبی کنار هم چیده شده بودن. به طوری که تصویر آدم‌ها رو از بین ببره.
بعد از چند دقیقه، بالاخره آسانسور شیشه ای به طبقه ی مورد نظر رسید، جایی که دفتر اصلی وانگ قرار داشت. جه بوم برای سفر چند ماه‌اش به آمستردام رفته بود، و این یعنی جک برادرش رو هم تا چند ماهی نمی‌دید و نسبتاً کارهای بیشتری برای انجام دادن داشت. علاوه بر اون، مارک هم حسابی درگیر دوست‌پسر قدیمیش بود.
برگه های مشخص شده رو امضا کرد و نگاهی به لیست گل های پرورشی انداخت. بهار به زودی میرسید و برای عشاق به معنای عطر و بوی بیشتر برای زندگی بود؛ پس فروش گل‌ها هم طبق معمول بالا میرفت.

— بیدار شو
اولین تصویری که بعد از باز کردن چشماش دید صورت مارک بود. سرشو از روی میز برداشت و پرسید : ساعت چنده؟ "
با دنبال کردن انگشت مارک به جوابش رسید. ساعت هشت شب بود و این یعنی بیش از حد توی دفترش مونده.
— جین پایین منتظرمه، اگه حوصله رانندی نداری با ما بیا
پالتوی مشکیش رو از گوشه میز برداشت و به تن کرد. به جز دست و صورتش، بدنش کاملاً به مشکی پوشیده شده بود، به طوری که با سقف آسمون همزاد پنداری میکرد.
— خودم میرم
سرش رو تکون داد و به قدم های مرد بی حوصله، خیره موند.
خیلی وقت بود که جک چیزی رو گم کرده. و به دلایل نامعلومی کسی اون رو به یاد نمی‌آورد.
به نظر میومد اون به خوبی خودش رو از ذهن همه پاک کرده بود، تنها چیزی که فراموش کرد، قلب جک بود.
بم بم به عنوان یه " Mune " تا زمانی زنده میموند که ماه بهش نیازی نداشت. اما ستاره‌ها پسر مو‌ شیری رو صدا زدن و برای روشن موندن شب‌های مردم، دیگه هیولا‌یی به نام اپریل زندگی نمیکرد؛ و تمام صحنه‌های خاطراتی که اون توش نقشی داشت هم طبق قوانین آسمون، از بین رفتن.

جک کتاب قدیمی روی میزش رو برداشت.
" دیدار شبانه ماه "
سراغ آخرین صفحه ای که خونده بود رفت. بعضی از کلمه های چاپ شده کاملاً کمرنگ شده بودن و این خوندن رو سخت میکرد.
با حس نسیم خنکی که بین پرده‌ها میرقصید کتاب رو بست و از روی صندلیش بلند شد. یادش نمیومد کی پنجره رو باز کرده، ولی لبه ی پنجره پر از شکوفه های گیلاس بود. احتمال میداد درخت های تو حیاط بازیشون گرفته و بیشتر از همیشه ذوق بهار رو داشتن.
لبخند زد. کج، مثل همیشه.
در همین حال، برگ کوچیکی از گلدون بالکن همسایه بغلی همراه باد سمتش اومد. قبل از افتادن برگ اون رو برداشت و متوجه نوشته ریز روی اون شد.

" من به ستاره ها درباره‌ات گفتم، و اونا قبول کردن این تقصیر من نیست که تو قشنگ لبخند میزنی. "

برگ آروم روی زمین فرود اومد، البته تنها نبود. قطره ی بی‌رنگی از صورت مرد بی حس اون، همراهش بود. به یاد نمی‌آورد که اون کیه، ولی دلش به  ساده ترین حالت ممکن تنگ شده بود.
بعد از چند دقیقه به ماه نگاه کرد و روش رو برگردوند؛ اما چیزی از برداشتن کتاب منعش کرد. چشمای آبی، موهای شیری رنگی که روشون میرقصیدن و لبخندی که هرگز فراموش نمیشد.
پسر مو قهوه‌ای، دستاش رو دو طرف صورت اون که الان کاملاً رنگ عادی‌ای داشتن گذاشت، و به اِزای صبح‌هایی که ماه نتابید، بم بم رو بوسید.

The End.

من یه پایان خوش به شما بدهکار بودم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 21, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

، AMonsterCalledApril .Where stories live. Discover now