چهارده سال بعد.
April 4th
-لندن-مارک برای سومین بار اسم جک رو صدا زد و با بی تابی دستشو رو به چشماش حرکت داد.
-جک
سرشو به آرومی از روی پرونده های روی میز بالا آورد؛ هومی زیر لب گفت و به چشمای مرد رو به روش خیره شد.
-الان چند دقیقه ای میشه که صدات میزنم و جواب نمیدی
-داشتم به یه چیزی فکر میکردم،امروز چندمه؟
-چهارم اوریله،برای چی میپرسی؟
جک با شنیدن تاریخ و بیاد آوردن اینکه اون روز چه روزیه بدون مکث از جاش بلند شد.
-کجا؟امروز یه جلسه ی مهم داری جک
-کنسلش کن
-میفهمی داری چی میگی؟ من نمی-
قبل از اینکه حرفش تموم شه در رو محکم بست و دکمه ی آسانسوری که کنار اتاق خودش قرار گرفته بود رو چند بار فشار داد،لگد محکمی به در آسانسور زد و با عجله پله های اضطراری رو طی کرد.
بدون توجه به خم و راست شدن کارکنانش از شرکت خارج شد و یک راست به سمت ماشین گرون قیمتش رفت.
ماشین رو روشن کرد و به سمت همون جایی رفت که چهارده سال پیش، در چنین روزی؛ برای اولین بار اونو دیده بود. هنوزم به اون مکان میرفت تا شاید بتونه اونو فقط یک بار دیگه ببینه.
تقریبا به اون مکان نزدیک شده بود که متوجه شد مردم و افراد زیادی دور و اطراف اون جنگل هستن.
ماشین رو کنار جاده پارک کرد،میدونست که گذشتن از بین مردمی که اونجا بودن غیر ممکنه پس گوشیش رو در اورد و به مارک زنگ زد.
-لباسای مبدلی که اون روز برای گذشتن از بین پلیسا استفاده کردیم رو با داداشمو اون دوست پسرش به این لوکیشنی که میفرستم بیار،فقط ده دقیقه بهت وقت میدم و بعد از اون هر اتفاقی که بیوفته تقصیر خودته.
بدون اینکه به مارک اجازه ی صحبت بده تماس رو قطع کرد و گوشی رو پرت کرد داخل ماشین،نگران اون بود؛میدونست که دلیلی که مردم اینجا جمع شدن فقط بخاطر اون موجوده.
بعد از چند دقیقه مارک با عصبانیت از ماشینش خارج شد و در رو محکم بست. یونگجه و جه بوم از پشت ماشین پیاده شدن و یونگجه اروم کنار برادرش رفت و دستشو گرفت.
-چیشده داداشی؟
جک با شنیدن صدای برادر کوچولوش،که دیگه تقریبا بزرگ شده بود آروم گرفت و نگاهشو روی مارک انداخت.
-فقط لباسارو تنتون کنید و همراه من بیاید.
هر سه نفر بدون اینکه بخوان چیزی بپرسن لباس های مبدلشون رو به تن کردن و جک در حال گذشتن از بین جمعیت بود که زنی دستش رو گرفت.
-لطفا هرچه سریع تر اون موجود رو از بین ببرین،اون خیلی ترسناک و رقت انگیزه
-چیزی که رقت انگیزه ترس یک زن چهل ساله نسبت به یک موجود بی خطره
دست اون زن رو از دور دستاش باز کرد و بدون نگاه کردن به چهره ی متعجب زن به زیر پل رفت.
-خب بهتره کم کم همتون این محل رو ترک کنید و اجازه بدین ما کارمون رو شروع کنیم
مارک بعد از لبخند مصنوعی که به جمعیت زد و با اشاره ای که به اون دونفر کرد همراه جک به زیر پل رفتن.
تقریبا به وسطای مسیر رسیده بودن که جه بوم حس آشنایی رو نسبت به اون مکان حس کرد.
-هی،اینجا همون جایی نیست که وقتی ما بچه بودیم بازی میکردیم؟
جک کف دستشو محکم روی دهن جه بوم گذاشت و نگاه عصبی که معنیش چیزی جز "خفه شو" نبود رو تحویل جه بوم داد.
هر چی جلو تر میرفتن عمق آب بیشتر میشد و مارک دیگه نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه.
-اه خدای من این اب پر از لجن و کثافته،ما دقیقا برای چی اینجاییم؟
-اگه دهنتو ببندی تا چند دقیقه ی دیگه متوجه میشی
-داداشی،یچیزی اونجا تکون خورد
جک برگشت و با تعجب به جایی که برادرش بهش اشاره کرده بود خیره شد.
اون اونجا بود،بدون هیچ لباسی،پشت چند تا بوته ی خیس قایم شده بود و میلرزید.
وقتی سرشو برگردوند و جک و اطرافیانش رو دید، کمی از جاش پرید و بیشتر تو خودش جم شد؛اون به سر حد مرگ ترسیده بود.
اون روز مثل همیشه برای چیدن توت فرنگی مورد علاقش از زیر پل بیرون اومده بود؛ اما اون هیچ کار وحشتناکی انجام نداده بود که اون زن با دیدنش جیغ کشید و به سرعت مردم زیادی رو به اون مکان اورد.
جک کتش رو از دست مارک گرفت و تمام سعی لعنتیش رو کرد که خیلی اروم و بدون اینکه باعث ترسش بشه بهش نزدیک شه.
خم شد و کت رو دورش انداخت و اروم اونو بین دستای خودش گرفت. لبشو به لاله ی گوش اون موجود چسبوند و با لحنی که نمیتونست از اون آروم تر باشه،زمزمه کرد.
-تو، واقعی نیستی،من مطمئنم که همش یه خواب بوده.
با شنیدن اون صدا مطمئن شد که او همون پسر کوچولوییه که اون جسم نرم رو بهش داده بود،همونی که هر سال برای دیدنش میومد،و اون به دلایل خاصی نمیتونست خودش رو نشون بده.
جک اون رو محکم تر در بغلش فشرد و به خودش قول داد که از اون مراقبت کنه.
-اینجا چه اتفاق مزخرفی داره میافته؟
یونگجه پاش رو روی پای دوست پسرش گذاشت؛محکم فشار داد و توجهی به اه و ناله هاش نکرد.
-الان وقت سوال پرسیدن نیست
جک یک دستشو زیر گردن و دست دیگشو زیر زانوهاش برد و اونو بلند کرد و کتشو رو روی تنش انداخت تا بدنش رو بپوشونه.
اون هیچ نمیدونست چرا الان تو بغل اون ادمیزاد بود،از بین تمام افرادی که اون اطراف بودن و میخواستن اونو از بین ببرن، چرا به یکیشون اعتماد کرده بود؟شاید چون اون مرد،اولین باری ک اونو دید،اون رو هیولا خطاب نکرد.
جک میدونست فرار کردن با وجود موجودی که توی بغلش بود از بین اون همه آدم غیر ممکن بود.پس تصمیم گرفت اون رو سوار ماشین کنه.
- چرا مثل احمقا وایستادین و به من زل زدین؟ مارک برو ماشینتو از اون سمت پل بیار و مطمئن شو کسی نبینه.
مارک بعد از دیدن اون موجود بدون اینکه بدونه چرا به سرعت به سمت ماشینش رفت تا کاری که جک گفته بود رو انجام بده.
مارک ماشین رو از راه قدیمی جنگل که مسدود شده بود به زیر پل اورد و جک از زیر پل بیرون اومد و یونگجه هم پشت سرش راه افتاد و جه بوم رو همراه خودش کشید.
وقتی به ماشین رسیدن در ماشین رو باز کرد و بخاطر نگرانی زیادش اون رو کنار خودش روی صندلی جلو گذاشت. پتویی که پشت ماشین بود رو از توی صندوق دراورد و پاهای نازکش رو با اون پوشوند.
-قراره اونو کجا ببری داداشی؟
دستشو بین موهای قهوه ایش برد و بعد چند ثانیه لب هاشو از هم جدا کرد.
- خونه
پشت فرمون نشست و فقط برای چند لحظه به چشمای ابی رنگش خیره شد،نمیدونست اون زبونش رو میفهمه یا نه،در واقع هیچ چیز در مورد اون موجود نمیدونست.
مارک سرشو از شیشه ماشین داخل کرد و نیم نگاهی به اون موجود انداخت.
- سوییچ ماشینت رو بده،و اینم بدون وقتی که برسیم باید همه چیز رو توضیح بدی.
جک سوییچ ماشینش رو از توی جیب پیراهنش در اورد به مارک داد.
لباس مبدلشو در اورد و پیراهن سفیدش رو پوشید .ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه کسی متوجه وجود اون موجود توی ماشین بشه به سمت خونه راه افتاد.
مارک زودتر از جک رسید و ماشینش رو گوشه ای از پارکینگ بزرگ خونه ی جک پارک کرد،بعد از چند دقیقه جک هم رسید و ماشین مارک رو کنار ماشین خودش پارک کرد.
اون رو توی بغلش گرفت و از ماشین پیاده شد،بعد از بالا رفتن از پله ها وارد خونش شد.
موجود توی بغلش رو اروم روی مبل گذاشت و به سمت یخچال رفت تا یک لیوان آب برداره.یونگجه و مارک اروم روی مبل نشستن جه بوم به دیوار تکیه داد و به جک خیره شد.
جک لیوان آبی که توی دستش بود رو روی میز گزاشت و روی کاناپه نشست،دستاشو روی صورتش گذاشت و با کلافگی به زمین خیره شد.
-داداشی،همه ی افرادی که اونجا بودن میگفتن اون یه هیولاست و خطرناکه
-و واقعا هم شبیه آدمیزاد نیست اما تو اونو با خودت اوردی به خونت و جواب سوالای مارو هم نمیدی جک
- همه مردمی که اونجا بودن میخواستن اون رو بکشن
جه بوم تکیشو از دیوار گرفت و سمت جک خم شد.
- حامی حقوق هیولاها هم شدی؟به تو چه ربطی داره که میخواستن اون هیولا رو بکشن یا بگیرن؟وای خدای من این یه فیلم یا همچین چیزیه؟دارین ایسگام میکنین؟
- من هیولا نیستم
هر چهار نفر با بهت به سمت اون موجود برگشتن و به چشمای سرد و آبیش خیره شدن،همون چشمایی که فقط به صورت جک زل زده بودن.
YOU ARE READING
، AMonsterCalledApril .
Fanfictionاون یه پسر دوازده سال بود،وقتی که برای اولین بار اون موجود مو شیری رو دید. هر سال در اون روز به زیر پل قدیمی شهر میرفت تا دوباره بتونه اون موجود عجیب رو فقط برای یک بار دیگه ملاقات کنه. "من هیولا نیستم"