AMCA-8

164 33 12
                                    

- عشق یعنی چی؟
با شنیدن صدای خواب آلود و نازک بم سرش رو برگردوند و در یخچال رو بست.
روی صندلی آبی رنگ کنار اپن نشست و بهش اشاره کرد تا کنارش بشینه،صندلی که بم روی اون نشست رنگ صورتی داشت که با ترکیب موهای شیریش تصویر توت فرنگی وارانه ای به وجود آورده بود.
- عشق معنا نداره فرشته کوچولو، هیچکس نمیتونه اونو برای تو تعریف کنه
اما وقتی زمانش برسه پروانه هایی که محل زندگیشون دلته شروع به بال بال زدن میکنن، و اگر نتونستی جلوشون رو بگیری، میتونی 'عشق' صداش کنی، ببخشید ولی فعلا فقط در همین حد میتونستم کمکت کنم.
چشم هاش به سمت پاهای باند پیچی شده ی بم رفت و ناخودآگاه میمیک صورتش عوض شد،
- دیروز زمین خوردی؟
بم که ذهنش درگیر حرفای یونگجه شده بود سرش رو بالا آورد و لبه ی شلوارش رو پایین کشید تا پاهاش رو قایم کنه.
- نه فقط لیوانم از دست شکست
لبخند نرمی روی لباش نشست که قطعا دلیلی بجز جمله بندی بامزه ی بم نداشت.
بم از جاش بلند شد و تدی بر شیری رنگی که اسمش آقای پائولو بود رو بین دستای یونگجه گذاشت.
- جکی گفت این ماله تو بود
به عروسک پاره پوره ی قدیمیش نگاهی انداخت و اون رو دوباره بین دستای بم جا کرد،
- بود ، ولی الان ماله توئه
عروسک رو محکم توی بغلش گرفت و لبخند کشنده ای رو تحویل یونگجه داد،
از وقتی جکسون رو دیده بود این عروسک پیشش بوده و راستش دلش نمیخواست یک دزد به حساب بیاد، برای همین سعی میکرد اون رو به یونگجه برگردونه.
در خونه به آرومی باز شد و مرد مهربونش با خسته ترین حالت ممکن داخل اومد و حتی قبل از اینکه دستش رو به سمت کفشش ببره لبش توسط خوردنی ترین خلافکار دنیا دزدیده شد.
یونگجه شروع به خندیدن کرد و ترجیح داد بجای خراب کردن تصویر عاشقانه ی رو به روش بعد از زدن روی شونه ی برادرش اون مکان رو ترک کنه،
بم بم چشماش رو باز کرد و با دیدن یونگجه که در حال پوشیدن کفشاش بود لباش اویزون شدن
- کجا میری؟
بعد از بستن بند کتونیش از جاش بلند شد و دستش رو سمت برادرش گرفت
- صاحابت اومد دیگه منو میخوای چیکار
بعد از بای بای کردن و خندیدن به صورت معذب جک آروم از پله ها پایین رفت.
خودش رو کنترل کرد تا محو لبای اویزون شده ی بم نشه و با لحن جدی ای به خلافکار کنارش نگاه کرد،
- اجازه میدین کفشمو در بیارم؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و سمت اتاق رفت،
ماسک؛کلاه و هرلباس دیگه که برای پوشوندن بدنش نیاز داشت رو پوشید و رو به روی جک ایستاد.
- بستنی
دستش رو بین موهاش برد و ناله ای از روی خستگی کشید، کارایی که اون روز باید انجام میدادن خیلی زیاد بودن و از سمتی هم نمیتونست قلب جوجه‌اش رو بشکنه.

بستنی توت‌فرنگی که روش پر از خامه و اسمارتیس بود روی توی دستش گرفته بود و بدون توجه به مردم اطرافش، با دقت روی کاشی ها پا میذاشت.
اون مثل بچه های کوچیک مراقب بود تا پاهاش دقیقا وسطشون قرار بگیره،
با چشمای باز میخوابید،
خونی که از پاش بیرون ریخت گرم نبود،
رنگ پوستش از ابرا هم سفید تر بود،
- بم
روشو برگردوند و بستنی رو از لبش دور کرد.
شال گردنش رو کمی پایین کشید و با لبخند منتظر ادامه ی حرف جک بود،
- تو چی هستی؟
و لبخند بم از بین رفت.
سکوت مطلقی بینشون شکل گرفت و فقط آواز کبوتر ها و صدای نفس هاشون شنیده میشد.
لب هاش رو از هم فاصله داد و فقط میخواست برای اولین بار توی کل عمر صد سالش رازش رو به یک نفر به غیر از مادرش بگه.
اما برخلاف انتظارش ستاره ها بین ابرها ظاهر شدن، و با ترتیب و نظم خاصی نوشته ای رو به وجود آوردن که فقط بم قدرت فهمیدن معنیش رو داشت .

لیوانِ قهوه سبز رنگش رو بین دستاش گرفت و با بالا کشیدن یقه پیراهن کامواییش سعی کرد خودش رو گرم کنه.

آخرای ماه آوریل و اول فصل بهار بود و قائدتا باید کمی از سردی هوا کاسته میشد ولی هر روز سرد تر از دیروز بود.
جین با دیدن صحنه ی رو به روش کتش رو روی شونه های مارک انداخت و با لبخند نرمی به صورتش خیره شد، اما طبق انتظارش فقط با صورت بی حس مارک مواجه شد
- این سوسول بازیا مال کاپلای چهارده پونزده سالس
خنده بی صدایی کرد و به خونه ی جدید دوست پسر قدیمیش نگاهی انداخت.
- نمیخوای اتاقتو نشونم بدی بابابزرگ؟
لیوان قهوه‌اش رو روی میز گذاشت و بعد تای ابروش رو بالا برد.
- درسته اتاق نشون دادن یه کار ساده‌اس،
ولی اینکه بعدش تو توی اون اتاق چیکار میکنی رو هردومون خوب میدونیم
جین شروع به خندیدن کرد و مارک قبل از خاموش کردن تلویزیون نگاهی به خبری که با فونت درشت زیر تصویر نوشته شده بود انداخت.
      ظاهر شدن ستاره ها بین ابرها در وسط روز
ستاره؟
اونم وسط روز؟
ذهنش انقدر درگیر ستاره ها شده بود که متوجه حرف جین نشد و فقط برای ساکت کردنش زیر لب آره ای زمزمه کرد و قبل از اینکه به خودش بیاد با شنیدن جمله ی تو 'اینجا چه غلطی میکنی' سرش رو برگردوند.
فاک اون کاملا یادش رفته بود جه بوم و یونگجه قرار بود به خونش بیان،
و این یعنی دعوای کاملا ابویس و مزخرف تو راه بود.

، AMonsterCalledApril .Where stories live. Discover now