جک تونسته بود با سخترین حالت ممکن اون سه نفر رو از خونش بیرون کنه تا دیگه اون سوالای مزخرفی مثل"تو چی هستی؟ ،اشکای توئم مثل پری دریاییا مروارید میشن یا حتی چرا تو انقدر خوشگلی؟" رو نپرسن و بعد بتونه حموم کردن رو به اون موجود یاد بده.
کنار در حموم ایستاده بود و منتظر بود تا اون مرد به کمکش بیاد.جک حوله خودش که خیلی برای اون بزرگ بود رو تنش کرد و دستشو گرفت تا روی تخت بشینه.
بعد از بستن شیر حموم حوله ی کوچیکی رو برداشت و روی موهای شیریش گذاشت تا براش خشکشون کنه.
- ازت میخوام فقط اسمت رو به من بگی.
-آوریل.. مادرم..صدام میزد.
جک حوله رو از دور موهاش برداشت و به چشماش خیره شد.
-اون مرده.. منو اوریل..صدا نزن.
جک برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنه لبخند نرمی زد و به عکس دوران کودکی برادرش که روی میز کنار تخت قرار گرفته بود خیره شد.
-برادرم وقتی کوچیک بود،یه عروسک داشت که خیلی شبیه تو بود و اسمش رو گذاشته بود بم بم،نظرت چیه اسمتو بزاریم بم بم؟
آوریل به لبای جک خیره شد و زیر لب زمزمه کرد
-بم بم
جک خندید و تاپ و شلوارک مشکیشو به بم داد تا اونارو بپوشه و از اتاق خارج شد به اتاقی که تا چند دقیقه پیش اونجا بودن رفت تا مرتبش کنه.
کتش رو از روی مبل برداشت و متوجه افتادن چیزی از بینش شد.
باورش نمیشد، اون آقای پائولو بود و انقدر کثیف شده بود که رنگش از سفید به خاکستری تغییر کرده بود.
جک عروسک رو توی ماشین لباس شویی گذاشت و درش رو بست تا به تنهایی شسته شه.
وقتی وارد اتاق شد بم رو در حالی دید که سرش رو از یک لنگه ی شلوارک بیرون اورد بود، سعی در پوشیدن تاپ با پاهاش داشت و زیر لب چیزی شبیه به"چرا باید اینارو بپوشم" زمزمه میکرد.
جک جلوی خندش رو گرفت و شورت و شلوارک و تاپ بم رو تنش کرد و بهش کمک کرد تا دراز بکشه و به تخت اشاره کرد
-تو میتونی اینجا بخوابی،من روی مبل میخوابم
بم با توجه با مکالماتی که امروز از اون چند نفر شنیده بود یاد گرفته بود ک مبل چیه،و میدونست دراز کشیدن روی اون میتونه خیلی سخت باشه.
دستشو روی جسم نرمی که روش بود کشید و با توجه به بزرگ بودنش حدس زد که بجز خودش کس دیگه ای هم میتونه روش دراز بکشه.
-میترسی که کنار من دراز بکشی؟
جک به چشمای بم که حاله ای از اشک توش دیده میشد نگاه کرد و کنارش دراز کشید و روشو برگردوند تا چراغ خوابی که کنار تخت بود رو خاموش کنه.
-چرا باید ازت بترسم؟
بم برای چند لحظه بی حرکت موند و بعد دراز کشید و از پشت به موهای قهوه ای جک خیره شد.
-چون من یه ادمیزاد نیستم
-فرشته ها هم ادم نیستن
لبخند محوی به حرف پسر کوچولویی که دیگه خیلی بزرگ شده بود زد و چیزی گفت که مطمئن بود اون نمیشنوه.
-ممنونم
اما گوشای اون مرد،تیز تر از چیزی بود که بم فکر میکرد.—
برای اولین بار خبری از هوای سرد نبود و پیچیده شدن بین اون چیز نرمی که بهش پتو میگفتن خیلی آرامش بخش بود.
برخلاف خواستش صداهای مزاحمی که منبعشون بیرون از اتاق بود مجبورش کردن از خواب رویاییش بیدار بشه.
بعد از بلند شدن چند دقیقه ای طول کشید تا بتونه موقعیتی که توش بود رو تجزیه و تحلیل کنه.
بوی خوبی که از سمت اون اتاق پر از وسایل عجیب و غریب میومد باعث شد به اون سمت کشیده بشه و اولین نفری که دید قطعا نمیتونست کسی جز اون مرد باشه.
-صبح بخیر
جک با لحن مهربونی که اون خیلی دوسش داشت گفت و بعد با اشاره به اون چوب چهار پا باعث شد که بم روش بشینه.
بم برای چند لحظه گیج شد و حس کرد که باید چیزی رو بگه،از جاش بلند شد و لبه ی آستین پیراهن جک که پشت به اون در حال گرم کردن لیوان شیر بود رو گرفت و چندبار به سمت خودش کشید.
-صبح...بخیر!
با تمام وجودش امیدوار بود که حرفی که زده بود درست باشه و خب درست بود،وگرنه چرا اون مرد باید بازم از اون لبخندای جذابش رو میزد؟
جک لیوان شیر رو نزدیک لبش کرد اما موفق نشد حتی یکم از اون رو مزه کنه،چون چشمای گرسنه ی بم به طرز وحشتناکی روی لیوان شیر زوم شده بود.
لیوان رو روی لبهای بم گذاشت و دستای بم رو طوری روی لیوان قرار داد که بتونه اون رو نگه داره.
بم با حس کردن دوباره مزه ی توت فرنگی سایز چشماش تغییر کرد و دوباره به مایع شیری رنگ توی لیوان خیره شد،اون توت فرنگی نبود اما مزه ی اون رو میداد،در هر حال انقدر خوشمزه بود که بعد از تموم شدنش لیوان رو به سمت جک گرفت و اروم زیر لب زمزمه کرد.
-بازم میخوام
برای چند دقیقه قلب لعنتی جک بخاطر لب بم که چند قطره شیر روش مونده بود و حرکات بامزه ی پسر مو شیریش ایستاد و برای اولین بار توی دلش از برادر خنگش تشکر کرد که اون شیر توت فرنگی رو با اصرار های زیاد به خوشمزه بودنش توی یخچال گذاشت و جک هیچ وقت بهش لب نزد،اما مثل اینکه موجود بامزش عاشق شیر توت فرنگی بود.
YOU ARE READING
، AMonsterCalledApril .
Fanfictionاون یه پسر دوازده سال بود،وقتی که برای اولین بار اون موجود مو شیری رو دید. هر سال در اون روز به زیر پل قدیمی شهر میرفت تا دوباره بتونه اون موجود عجیب رو فقط برای یک بار دیگه ملاقات کنه. "من هیولا نیستم"