بم کل اون روز رو بعد از بوسیدن جک بخاطر ذوق زدگی بیش از حدش و حس خوبی که بوسیدن بهش داده بود به مرد مهربونش چسبیده بود و حتی اون رو ناچار کرده بود که اون رو همراه خودش به شرکت ببره.
بم مجبور شده بود برای پوشوندن صورتش از شال گردن استفاده کنه و کل پوست بدنش رو با لباسای مختلف مخفی کنه،همین باعث شده بود هیچ قسمتی از بدنش بجز چشماش و موهای شیری رنگش معلوم نباشه.
بعد از رسیدن و ورودشون به شرکت سرشو مثل همیشه پایین انداخته بود،چون امروز اصلا حوصله ی جواب دادن به سلام ها و تعظیم های مزخرف کارکناش که صرفا جهت چاپلوسی بودن رو نداشت،اما مثل اینکه این برای بم صدق نمیکرد،چون اون برای هر نفری که بهش سلام میکرد کمرشو تا ته خم میکرد،
اون موجود خنگ و مهربون واقعا قصد نداشت دست از سر قلب جک برداره.
جک ناچار شد تا دستشو بگیره و بزور اونو همراه خودش به داخل اتاق کارش بکشه،چون اگه جلوشو نمیگرفت اون کل روز رو مشغول تعظیم کردن میشد.
پالتوی بم رو از تنش دراورد تا روی گیره لباس کنار میزش اویزون کنه و کلاه ماسکش رو هم دراورد تا بتونه راحت تر نفس بکشه.
تماس مستقیم چشم تو چشم هنوز برای جک بعد از اتفاقی که صبح اون روز افتاده بود سخت بود اما اون خوردنی خنگ بیشتر از همیشه ذوق زده بود تا جک رو دوباره ببوسه و بغلش کنه چون عمق خجالت اور بودن بوسیدنش رو برای جک درک نکرده بود.
پشت میز کارش نشست و بدون اینکه به بم نگاه کنه دوتا ورق کاغذ و یک خودکار رو روی میز گذاشت.
- اینارو بگیر و خودت رو سرگرم کن،لطفا هم دسته گل به اب نده چون اصلا وقتی برای تو ندارم
بم کاملا درگیر این شده بود که چطور میتونه یک دسته گل رو به اب بده،اصلا همچین چیزی ممکن بود؟و چرا مرد مهربونش انقدر اخمو شده بود؟
خودکار و کاغذی که جک روی میز گذاشته بود رو با عصبانیت برداشت و سمت جک پرت کرد.
- احمق بدجنس
دقیقا همونطور که توی خونه وسط اتاق پخش میشد تا به خواسته هاش برسه روی زمین دست به سینه نشست و از نظر خودش ترسناک ترین اخم ممکنه رو روی صورتش به وجود اورد و سعی کرد به قلبش که بخاطر خودکاری که به سمت مرد مهربونش پرت کرده بود درد میگرفت اهمیت نده،علاوه بر اون حرفای خوبیم نزده بود.
جک دیگه حتی نمیتونست نگاه کنه، امروز به معنای واقعی کلمه قلبش داشت از شدت خوردنی بودن اون موجود که حتی مطمئن نبود چیه از بین میرفت،نه تنها اون رو بوسیده بود بلکه با اون قهرم کرده بود.
بدون اینکه توجهی به انبوه کارایی که اون روز باید انجام میداد بکنه از جاش بلند شد و دستش رو زیر گردن و کمر بم برد و اون رو از روی زمین بلند کرد،سرشو توی گردن بم برد و همه جای اون رو بوسید.
بم میخواست به قهر بودن با مرد مهربونش ادامه بده اما خب دیگه نمیتونست خنده هاش رو کنترل کنه.
در همین لحظات توت فرنگی وارانه و اکلیلی بودن که در با شدت زیادی باز شد و سه نفر با قیافه های اشنا وارد اتاق شدن.
جکسون با سریع ترین حالت ممکن و برخلاف میلش بم رو روی زمین گذاشت و واضح ترین کلمه ای که میشد برای وصف حال اون دو نفر بکار برد "معذب تا حد مرگ" بود.
-ببخشید مزاحم لاو ترکوندتون شدیم
-جه بوم!
بعد از نگاه عصبی که یونگجه تحویلش داد مجبور شد با پوزخند کلافه ای سمت میز جک بره و روی صندلی کنار میز بشینه.
-من بمو با خودم میبرم
بدون منتظر موندن برای جواب کسی بعد برداشتن شال گردن و پالتوی بم،دستش رو گرفت و اون رو از اتاق خارج کرد،میدونست قراره جو مزخرفی توی اون اتاق به وجود بیاد.
بعد از بستن در نفس عمیقی کشید و سعی کرد قیافه ی عصبیش رو صرفا با یک لبخند بپوشونه تا باعث نگرانی بم نشه.
- اون از من خوشش نمیاد
سرش رو کج کرده بود و تند تند پلک میزد،
یونگجه دستش رو سمت صورت استخونی اون پشمک سفید برد و گونه ی نرمش رو نوازش کرد.
- اینطور نیست توت فرنگی خوردنی،راستش،فقط چون تورو نمیشناسه احساس نگرانی میکنه.
سرش رو آروم پایین انداخت،اونا حق داشتن تا باهاش بد رفتار کنن،
حتی خودشم از مخفی کردن ماهیتش خسته شده بود،اونم برای مدت صد و بیست و یک سال.
شالگردنش رو دور صورتش پیچید و با چشمای آبی رنگش به یونگجه خیره شد،
- اینجا بستنی هم دارن؟—
-تا کی میخوای اون ادم فضاییتو دنبال خودت اینور اونور بکشی؟
-تا کی میخوای فکتو بی دلیل پایین بیاری؟
مارک بدون توجه به بحث بین اون دو نفر کاملا مشغول ور رفتن با گوشیش بود و تنها چیزی که باعث شکستن سکوتش شد شنیدن صدای دوتا مگس بود که در حال پیاده روی مخش بودن،وگرنه قصد شکستن سکوتش رو نداشت.
-نظرتون راجب بستن دهناتون چیه؟
دستش رو بین موهاش برد و به مبل چرمی که روش نشسته بود تکیه داد و بعد از ساکت شدن اون دو نفر با لحن خنثایی شروع به حرف زدن کرد.
- ببینید من واقعا قصد دخالت توی بحث احمقانتونو ندارم،ولی حس میکنم خیلی بهتر باشه اگه این کونی سرشو توی کون جک و اون موجود عجیب الخلقش نکنه و تو جک،بهتر نبود حداقل ازش میپرسیدی که دقیقا چجور موجودیه؟داری با کسی زندگی میکنی که هیچ چیز ازش نمیدونی!
اون داشت حقیقت رو میگفت،با کسی زندگی میکرد که هیچ چیزی ازش نمیدونست و حتی داشت احساس وابستگی هم نسبت به اون موجود پیدا میکرد،
اون دقیقا چی بود؟—
مارک بعد از تموم کردن یه سری از کارهاش از روی مبل چرمی بلند شد و خودکار توی دستشو روی سر جک زد.
-من میرم یه چیزی بخورم
بعد دیدن قیافه ی خسته جک از اتاق خارج شد و مسیرش رو به کافه ی کنار شرکت تغییر داد،دست گیره ی در رو به سمت خودش کشید و وارد کافه شد.
روی میز مورد علاقش که در گوشه ترین نقطه ی کافه قرار داشت نشست و تا وقتی گارسون زن برای گرفتن سفارشش بیاد کاملا ساکت و اروم نشست.
-اسپرسو
کیف پولش رو از جیبش در اورد و قبل از اینکه بخواد چیزی از توش در بیاره شخص اشنایی رو به روش نشست و به گارسون چشمکی زد.
- این با منه
و لبخند تکراری و مزخرفی که مارک یه زمانی عاشقش بود،دوباره روی لب هاش شکل گرفت.
YOU ARE READING
، AMonsterCalledApril .
Fanfictionاون یه پسر دوازده سال بود،وقتی که برای اولین بار اون موجود مو شیری رو دید. هر سال در اون روز به زیر پل قدیمی شهر میرفت تا دوباره بتونه اون موجود عجیب رو فقط برای یک بار دیگه ملاقات کنه. "من هیولا نیستم"