𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹┊برگشتم

2.6K 260 114
                                    

بعد از کشیدن نفس عمیقی لبخند همیشگیش رو روی لباش اورد ، و بعد از گذاشتن دستش رو دستگیره در رو باز کرد و وارد خوابگاه شد
اما برخلاف تصورش هیچکدوم از اعضا اونجا نبودن و این باعث تعجبش شده بود ، تمام برقای خوابگاه خاموش بودن و هیچ صدایی توی خونه مبنی بر حضور اعضای گروه نبود !

پس دستشو توی جیب کتش فرو کرد و گوشیش رو بیرون اورد و بعد از روشن کردنش روی اولین شماره که متعلق به بومگیو بود ضربه زد
درست بعد از چندلحظه صدای زنگ گوشی توی محوطه خوابگاه پیچید و باعث تعجبش شد ، یعنی بومگیو خونه بود ؟ پس چرا تمام برقا خاموش بودن ؟

دستشو توی موهاش فرو برد و بعد از اون صدای بومگیو به گوشش خورد : الو
میخواست اگه پسر کوچیکتر خونه بود اونو سورپرایز کنه پس لبخندی زد و تن صداش رو پایین اورد : سلام گیو .. حالت خوبه ؟
صدای زیبای پسر کوچیکتر مثل یه پر گوشاش رو نوازش کرد : خوبم یونجونی تو خوبی ؟ کی برمیگردی ؟
صداش یکم گرفته بود و این باعث نگرانی یونجون شده بود پس زمزمه کرد : خوبم و مشخص نیست کی برگردم ، بقیه اونجا نیستن ؟
در همون حین به آرومی به سمت پله ها حرکت کرد تا به طبقه بالا بره و منتظر موند تا پسر کوچیکتر جوابشو بده
صدای نفس عمیق و لرزون بومگیو رو شنید : نه ... اونا رفتن خونه خاله هونینگ کای بخاطر مهمونی قبل تولدش اما من نرفتم ... راستش حالم خوب نیست !
خودشم متوجه شده بود پس دستشو کلافه توی موهاش برد و زمزمه کرد : صبر کن ...
بومگیو با صدایی که بغض توش به راحتی قابل تشخیص بود زمزمه کرد : چ .. چی ؟

با رسیدن بالای پله ها تونست نور کمی رو که از زیر در اتاق خودشون مشخص بود ببینه پس به سمت اتاق رفت و درحالی که گوشی دستش بود دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد ، و همون لحظه بود که ضربان قلب هردوشون بالا رفت !
یونجون بخاطر دیدن بومگیو که روی تخت جمع شده بود و با چشمای گشاد شده و اشکی بهش خیره شده بود .

و بومگیو بخاطر دیدن هیونگش درست روبروی خودش اونم زمانی که بیشتر از هرلحظه ای بهش نیاز داشت .
یونجون گوشیش رو خاموش کرد و خیلی سریع به سمت بومگیو دوید ... چرا داشت گریه میکرد ؟ چرا گونه هاش سرخ بودن ؟ چندوقت بود که درحال گریه کردن بود ؟ اینا سوال هایی بودن که ذهنشو مشغول کرده بودن پس با رسیدن به تخت بازوی بومگیو رو با نگرانی بین دستش گرفت : هی بومگیو ، چیشده عزیزم ؟

بومگیو انگار منتظر همین سوال بود تا اجازه بده هق هق های دردناکش توی اتاق و گوشهای یونجون بپیچه
پسر کوچیکتر جلوی چشمای نگران و دردمند پسر بزرگتر خودشو توی بغلش پرت کرد و دستاشو دور کمرش حلقه کرد .
به آغوش گرمش نیاز داشت ، به ضربان قلبش زیر گوشش و دستاش دور کمرش ، صداش کنار گوشش و زمزمه های زیبا و امید بخشش .
یونجون با شنیدن صدای هق هق های بلند بومگیو حس کرد قلبش از حرکت ایستاده !
پس دستاشو خیلی محکم دور کمر بومگیو حلقه کرد و لباش رو به موهای نرم و ابریشمیش چسبوند : عزیزدلم آروم باش ، به هیونگ بگو چی اذیتت کرده که چشمای خوشگل و شفافت اینطور بارونی شدن ، کسی چیزی بهت گفته ؟

𝐋𝖾𝗍 𝗆𝖾 𝖿𝗂𝗅𝗅 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍 𝗐𝗂𝗍𝗁 𝗆𝗒𝗌𝖾𝗅𝖿Where stories live. Discover now