𝐏𝐚𝐫𝐭 ⁵┊دارم از دستش میدم

1K 200 88
                                    

بومگیو با بهت به چشمهاش خمار یونجون خیره شد
منظورش چی بود ؟ چرا قلبش انقدر محکم میتپید ؟ دوست داشت تپش قلب خودش رو ناشی از ترس و یادآوری خاطرات تلخ گذشته بدونه اما یونجون چرا انقدر بی تابی میکرد ؟
دستشو خیلی آروم روی قفسه سینه یونجون فشار داد و با استرس لبخندی زد : یونجونی ... کمرم درد گرفت .
میتونست استرس رو توی چشمهای بومگیو ببینه ، نمیخواست این نگاهشو بیشتر از این تحمل کنه پس خیلی آروم لب زد : میترسم !
بومگیو نگاه مظلومانه ای به یونجون انداخت و با دیدن چشمهای سرخ و ناامیدش زمزمه کرد : چرا ؟

نگران شده بود ، یونجون هیچوقت اینطوری باهاش حرف نزده بود ، هیچوقت ترس هاش رو بروز نداده بود و هیچی نبود که ازش بترسه و حالا حتی نمیدونست جز اون " چرا " باید چه چیز دیگه ای بگه .
نمیخواست بومگیو از پیشش بره و از طرفی بهانه ای برای نگه داشتنش نداشت پس سعی کرد حرفایی که توی قلبش سنگینی میکرد رو به نفع خودش تموم کنه : من چندروزه که نخوابیدم بومگیو ... حالم خوب نیست ... میشه امشب کنارم بخوابی ؟!
پسر کوچیکتر مگه میتونست با وجود این لحن به یونجون نه بگه ؟
حالا که میفهمید یونجون چرا این کارا رو کرده از خودش بخاطر ترسش خجالت میکشید .

اون داشت درد میکشید و بومگیو حتی با اینکه متوجه شده بود کاری برای بهتر شدنش انجام نداده بود ، شایدم انجام داده بود و ازش بی خبر بود ... هیونگش فقط خسته بود و اون باید بجای قضاوت کردن درکش میکرد .
دستشو بالا اورد و روی گونه یونجون کشید و لبخند آرومی زد : پیشت میمونم یونجونا ... میتونی ولم کنی هوم ؟ من جایی نمیرم !
اول باید خودش رو از این آغوش عجیب و معذب کننده بیرون میکشید تا بتونه درست فکر کنه و تصمیم بگیره ، تا وقتی اینطور بازوهای قوی یونجون کمرش رو گرفته بودن و دستاش روی سینه های ورزیده اش بود و ضربان قلب هردوشون رو حس میکرد امکان منطقی بودنش وجود نداشت .

یونجون پوزخندی زد و گذاشت گره دستاش از دور کمر بومگیو باز شه ، این پسر داشت حرفای خودشو بهش برمیگردوند و این زیادی براش شیرین بود
بومگیو تاحالا یونجون رو اینطوری ندیده بود ، اون همیشه از همشون حمایت میکرد و نمیزاشت کمبودی رو حس کنن ، اون همیشه قوی بود و حالا با این وضع دیدنش اصلا چیز خوبی نبود
خیلی اروم از روی یونجون کنار رفت و سعی کرد تپشای نامنظم قلبش رو منظم کنه
روی تخت نشست و لبخندی زد : خب یونجون ... میخوای بگی چیشده ؟
پسر بزرگتر باید چی میگفت ؟ ذهنش خسته تر از این بود که بخواد به چیزی فکر کنه پس فقط زمزمه کرد : میشه بغلم کنی ؟ دوست دارم بخوابم
بومگیو خستگی یونجونو با تمام وجود حس میکرد و نمیخواست انقدر پسر بزرگتر رو در عذاب ببینه
لبخند زیبایی زد و بعد از دراز کشیدن کنار یونجون سرش رو توی بغلش گرفت و به سینه اش چسبوند و یونجون با بغض کمر بومگیو رو گرفت .

پسر کوچیکتر درحالی که نگاهش رو به قاب عکس بچگیش دوخته بود دستشو روی موهای نرم یونجون به حرکت دراورد و زمزمه کرد : من همینجام ... تاهمیشه ... اینجام .
و همون لحظه یونجون اجازه داد قطره اشک مزاحمش از گوشه چشمش بلغزه و روی ملافه تخت بیوفته
این فکر که ممکنه هرلحظه بومگیو رو از دست بده داشت اونو دیوونه میکرد اما این براش ارامش بخش بود که رفتار بومگیو باهاش زیادی خوبه
اون همیشه بهش اهمیت میداد و همیشه بهش پی ام میداد ، همیشه اون بود که به فکر این میوفتاد که غذا خورده یا نه و اینکه داره چیکار میکنه
خوشحال بود دوستی مثل بومگیو داره که انقدر براش ارزش قائله ، اما اینم حس میکرد ، درک میکرد که بومگیو قبلا خیلی خاص تر از الان باهاش رفتار میکرد و این فکر که ممکنه برای اون زیادی عادی شده باشه داشت آزارش میداد .

𝐋𝖾𝗍 𝗆𝖾 𝖿𝗂𝗅𝗅 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍 𝗐𝗂𝗍𝗁 𝗆𝗒𝗌𝖾𝗅𝖿Where stories live. Discover now