𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹⁵┊بومگیو بهت نیاز داره

1K 182 97
                                    

تقریبا یک ماه از اون روزی که یونجون پیش پزشک رفته بود گذشته بود . همشون درگیر پروموشن های کامبک بلواور شده بودن و توی این زمان جو بین گروهشون کمی بهتر شده بود اما جو بین یونجون و بومگیو هیچ پیشرفتی نداشت . اونا درست مثل دوتا غریبه باهم رفتار میکردن و هیچکس نمیتونست بهشون کمکی کنه چون این اجازه رو به کسی نمیدادن ‌. یونجون همونطور که تصمیم گرفته بود برای اون کامبک موهاش رو صورتی کرده بود و تونسته بود نگاه خیره بومگیو رو روی خودش ببینه . با اینکه بومگیو مستقیما چیزی بهش نگفته بود اما توی قلبش اونو تحسین و ستایش کرده بود و باورش نمیشد رنگ مورد علاقش انقدر به یونجون بیاد .

حس بومگیو کمی تغییر کرده بود و درد دوری از یونجون رو توی قلبش حس میکرد . توی بک استیج پروموشن هاشون اونا مجبور بودن به اجبار همدیگه رو بغل کنن و بخندن و هردوشون استرس و حال بدشون رو موقع ضبط موزیک ویدیو به خوبی بخاطر داشتن .
باید باهمدیگه چشم تو چشم میشدن و این فقط برای ام وی نبود بلکه تا امروز هربار روی استیج اون رو تجربه کرده بودن و این برای قلبای دلتنگشون خیلی سنگین بود .

در همین حال عشق یونجون به بومگیو نه تنها کمتر نشده بود بلکه پسر بزرگتر حس میکرد حالا داره بومگیو رو میپرسته . اینکه بومگیو بخنده براش تنها چیز مهم زندگیش بود . میخواست اون رو سالم و خوشحال ببینه و حالا بر خلاف گذشته با فکر به از دست دادن بومگیو بخاطر یه نفر دیگه ناراحت نمیشد ؛ بلکه فکر میکرد چقدر خوب میشد اگر یه نفر بتونه دوباره لبخند واقعی و درخشان پسر کوچیکتر رو بهش برگردونه . اما تپش های قلبش اینبار قویتر و در عین حال آروم تر بودن و وجودش با دیدن بومگیو بجای گرم شدن درد میگرفت .

پسر کوچیکترم داشت درد زیادی رو تجربه میکرد . هنوزم هرشب کابوس میدید و جز سوبین کسی از این قضیه با خبر نبود و دوری ناگهانی یونجون حتی تاثیر بیشتری روش گذاشته بود . نمیدونست مغز و قلبش برای آروم شدن به چی نیاز دارن اما انگار باید برای کابوس های شبانه اش پیش روانشناس میرفت .
بومگیو دوست داشت دوباره نزدیکی به یونجون رو تجربه کنه و با دیدن رفتارش حدس میزد پسر بزرگتر احساساتش رو فراموش کرده و این کمی بهش آرامش خاطر میداد اما واقعا چیزی نبود که قلبش بتونه اونو بپذیره .
قلبش عاجزانه میخواست یونجون دوباره مثل قبل اونو در آغوش بگیره و بین بازوهاش به خواب بره . کل وجودش احساس خستگی داشت درست مثل کسی که چیز مهمی رو از دست داده بود .

روی ملافه تختش نشست و با بغض به تخت سوبین خیره شد . قبلا یونجون اونجا میخوابید و حتی گاهی کنار همدیگه میخوابیدن ؛ این حس تنهایی و رها شدگی که توی قلبش حس میکرد دقیقا چی بود ؟
روی تختش دراز کشید و با بی حسی و چشمهایی که بشدت سوز میزدن به سقف خیره شد .
ساعد دست راستش رو روی چشمهاش گذاشت و با دست آزادش پتوش رو کاملا نامنظم روی بدنش انداخت تا بخوابه . اینبار قرص آرام بخش خورده بود و فکر میکرد میتونه امشب برخلاف شب های قبل خواب آرومی داشته باشه .

𝐋𝖾𝗍 𝗆𝖾 𝖿𝗂𝗅𝗅 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗁𝖾𝖺𝗋𝗍 𝗐𝗂𝗍𝗁 𝗆𝗒𝗌𝖾𝗅𝖿Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora