DAY two

493 133 8
                                    

‏من هیچوقت حتی با تو حرف نزدم،خب تلاش کردم اما

خیلی ادامه نداشت.

یبار خیلی نزدیک شدم،

اونقدری نزدیک که میتونستم نفسای نعناییت رو حس کنم.

تو من رو دیدی و درست تو چشمام نگاه کردی.

فک کنم میخواستی چیزی بگی اما من منتظر نموندم تا

بفهمم چی میخوای بگی.

من خیلی ترسیده بودم ، در واقع وحشت زده بودم و

هنوز هم هیجان زده ام از اینکه تو وجود منو حس کردی

من کل کلاس بعدی رو توی غرفه های حمام با خنده‌ی

های نامنظم گذروندم...

•°•H&M•°•

Plz Vote and comment..꒰⑅ᵕ༚ᵕ꒱˖♡

Notebook  °yoonmin°Where stories live. Discover now