Part 2

378 58 15
                                    

این متن پارت دوم وانشات قبلیه دوستان.
قبلشم بگم اسمات نداره ولی توصیه میکنم بخونید قشنگه :)
***
چشم‏هاش رو در حالی باز کرد که انتظار داشت مثل تمام روزهای دیگه بتونه با باز کردن گره دست‏هاش، تهیونگ رو به آغوش خودش دعوت کنه ولی تنها حس نکردن گرمای بدن تهیونگ کافی بود تا بتونه سه روزی که بدون حضور اون پسر گذشت رو به یاد بیاره. پتو رو از رو بدنش کنار زد و روی تخت نشست. فردای اون روز کذایی، زمانی که بیدار شد، جوری از درد به خودش می‏پیچید که تنها کاری که تونست انجام بده، زنگ زدن به شرکت و یک هفته مرخصی گرفتن بود. مطمئنا به این یک هفته احتیاج داشت. سه روز تمام بود که از تهیونگ خبری نداشت. اون پسر نه به پیام‏هاش جواب داده بود و نه به تماس‏هاش. تقریبا به این اخلاق تهیونگ عادت کرده بود. پسر بزرگتر آدم ترسویی نبود که بخواد از اشتباهات یا نتیجۀ کارهاش فرار کنه ولی این مورد تا جایی صادق بود که اشتباهش کوچک‏ترین ربطی به جونگکوک نداشته باشه. زمانی که بحث جونگکوک می‏شد، تهیونگ دیگه اون تهیونگ همیشگی نبود. اغلب مواقع محتاط‏تر میشد و حواسش بود تا به احساسات جونگکوک آسیبی نزنه، چیزی که هیچوقت توی زندگیش بهش اهمیت نمی‏داد. احساسات دیگران!

جونگکوک می‏تونست حدس بزنه که تهیونگ کجاست ولی لازم دونست این سه روز رو به هر دوشون زمان بده تا بیشتر به اتفاقی که افتاده بود فکر کنن. مطمئنا هر کسی جای جونگکوک بود هیچوقت تهیونگ رو بابت رفتارهاش نمی‏بخشید ولی روزنۀ امید این ماجرا همین بود، اون جونگکوک بود نه شخص دیگه. پسری که بعد از گذروندن تمام رابطه‏های ناموفقش به تهیونگ رسیده بود و خوب می‏فهمید تهیونگ براش مثل بقیه نیست. مثل الماس باارزشه و قلبش رو تماما مال خودش کرده. جونگکوکی که بعد حضور تهیونگ توی زندگیش متولد شده بود، کاملا متفاوت بود. اون حالا اهمیت می‏داد. به آدم‏ها اهمیت می‏داد ولی کسی که همیشه بخش زیادی از توجه‏ش رو مال خودش کرده بود، تهیونگ بود. پس پسر کوچک‏تر به تهیونگ حق می‏داد. برای تمام کارهایی که اون شب انجام داد، قلبا به تهیونگ حق می‏داد. پذیرفته بود که اشتباه کرده و ایدۀ کمک گرفتن از سویا، شخصی که می‏دونست تهیونگ چقدر روش حساسه، از احمقانه‏ترین ایده‏های کل عمرش بوده.

از روی تخت پایین اومد و سعی کرد تا جایی که می‏تونه آروم‏تر حرکاتش رو انجام بده. بعد از گذشت سه روز هنوز می‏تونست کمی درد رو از پایین تنه‏ش احساس کنه ولی همون درد هم کم کم رو به محو شدن می‏رفت و این جونگکوک رو نگران می‏کرد. اون درد بهش تهیونگ رو یادآوری می‏کرد و واسه‏ش کوچک‏ترین اهمیتی نداشت که این حرفش چقدر از نظر بقیه احمقانه‏ست چون اون حتی دردی که پسر بزرگتر بهش می‏داد رو هم دوست داشت. تمام این سه روز هیچ اعتراضی بخاطر اون دردهای گاه و بی‏گاه نکرده بود چون اون رو یاد تهیونگ می‏انداختن اما چیزی بود که خیلی آزارش می‏داد. با اینکه از عادت تهیونگ خبر داشت ولی کاملا دل‏شکسته بودن رو احساس می‏کرد. تهیونگ اون رو تو اون وضعیت تنها گذاشته بود. وضعیتی که به شدت احتیاج داشت توی آغوش گرم پسر فرو بره و فراموش کنه که چه اتفاقی افتاده. به سمت اتاقک لباس‏هاشون رفت و مطمئن شد که به خودش قول بده زمانی که همه چیز درست شد، حسابی این کار تهیونگ رو تلافی کنه.

Maybe I'm The Wrong OneWhere stories live. Discover now