• Oneshot
• Genre: Tragedy, Fluff
• Writer: Soraاِرجِنْت رنگ نور رقصان بازتاب شده از چشمان پاک شده از اشکه.
همیشه زندگی اینطوریه که بعضی آدما میان و نوری رو توی زندگیت روشن میکنن که حتی با رفتنشونم زندگیت تاریک نمیشه. وقتی کسی که عاشقشی رو از دست میدی، اون در واقع توی قلبت برای همیشه زندست.
_____
"با امروز میشد سی صد و سی و سومین روز...
سی صد و سی و سومین روزی که پسر کوچیکی که به کافه میومد، یه لاته سفارش میداد و چیزی رو توی دفتر آبی رنگش یادداشت میکرد رو زیر نظر داشتم...برق چشمهاش به قدری زیبا بود که انگار یه کهکشان رو اون تو جا داده.
جثه ی اون پسر توی لباس های گشادش گم میشد. پوستِ مثل برفش به چشم مینشست و لب های سرخش معصوم ترین نگاه هارا هم اغوا میکرد."کافه ای در محله ی ایته وون، نقطه ای از سئول که پر از تنوع بود.
اگه کسی تموم کوچه پس کوچه هاش، مغازه هاش، رستوران ها و کافی شاپ ها، کلاب ها و بارهای کوچیک رومیگشت به خوبی متوجه این تنوع میشد.کلاب ها و بارهایی که جوون ها هرشب در اونجا تفریح میکردن و تا جایی که ظرفیتشون تعیین میکرد مینوشیدن؛ یا بار کوچک و سنتی ای که مشروبات قدیمی به دستت میدن که حتی با یک شات هم روی ابرها میدویی!
در این منطقه یک کافه ی ساده، که با نهایتِ سلیقه تزئین شده وجود داره.
یک کافه با یک باریستا، که موهای بلوندش رو همیشه با یک کش میبست، اکثر روزها لباس های روشن به تن داشت و تیره ترین لباسی که لایق تن خودش میدونست رنگ محتویات فنجون قهوه ای بود که به دست مشتریا میسپرد.
همیشه به روی همه ی مشتریا لبخند میزد و انقدر اون لبخند، پاک و درخشان بود که فرد مقابل هم بی اختیار گرمایی رو توی قلبش حس می کرد.
حتی در پایان ساعت کاری هم خم به ابرو نمیاورد و بازهم با خوش رویی اخرین مشتریای کافه رو بدرقه میکرد.
جونگین، پسری که هرروز به این کافه ی دنج میرفت و در سکوت، سخت به نوشتن مشغول میشد.
موقع نوشتن طبق عادت روی میز خم میشد و مدام لب هاش رو زبون میزد تا از خشکی درشون بیاره، موهای قهوه ای رنگش گاهی زیر کلاه بودن و گاهی آزادانه روی پیشونیش سایه مینداختن. مژه های بلندش به خوبی روی پوستش مینشست و شکلاتی چشماش رو حفظ میکرد.هرروز دفتری نسبتا قطور رو به سینه اش میچسبوند و با لبخند وارد کافه میشد و پشت میز همیشگیش جا میگرفت، انقدر اون میز رو انتخاب کرده بود که هیونجین اجازه ی نشستن پشت اون رو به سایر مشتریا نمیداد، چون میدونست دیر یازود پسر موردعلاقه ش در کافه رو باز میکنه، بازهم لبخندی به روی هیونجین میزنه و پشت میز میشینه.
YOU ARE READING
𝖲𝖪𝖹 𝖲𝗁𝗈𝗋𝗍 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌'
Fanfiction- این بوک شامل وانشاتها و سناریوهای کوتاه استری کیدزه. امیدوارم دوستشون داشته باشید🤍.