• Scenario
• Writer: Sora_____
تا وقتی که صدای بم پسر توی اتاق بپیچه، حرکت عقربه های ساعت، تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
-یعنی چی که دیگه نمیتونی آهنگ بسازی؟
چانگبین با بهت به پسر رو به روش نگاه کرد، چی ترسناک تر از رفتنِ اصلی ترین عضو تیمشون بود؟
+من واقعا متاسفم... فقط دیگه نمیتونم انجامش بدم، امیدوارم درک کنی و بهم فرصت بدی.
بدون اینکه اجازه بده کلمات از زبون چانگبین خارج بشن، از اونجا خارج شد و در رو پشت سرش بست. به سمت خونه ش راه افتاد، توی همون مسیرِ زیبای همیشه قدم زد. اولین باری که اومد به این استودیو، این خیابون درخت های کاج خیلی زیبایی داشت.
مخروط های کوچک و بزرگ روی زمین افتاده بودن.
مادرش همیشه بهش میگفت اونا گنجینه هایی هستن که از درخت ها میافتن و در انتظار یک دوست میمونن. میگفت اونا به ما نشون میدن هممون با تفاوت هایی که داریم زیباییم، هممون درعین کامل بودن، ناقصیم.هروز با نگاه کردن به این گنجینه ها با شوق به سمت اون استودیوی کوچیک میرفت تا با دوستاش، یه زندگی رو خلق کنن.
اما حالا...
حالا که دیگه مخروطی روی زمین نبود، صدای موسیقی رو نمیشنید. انگار وقتی متن آهنگ رو میخوند، کر میشد. صدای خودش رو نمیشنید. حتی وقتی به موسیقی گوش میداد، صدای خواننده ها و کلمات به گوشش نمیرسیدن.موسیقی همیشه تنها روانشناسِ اون پسر بود، وقتی نمیتونست با کلماتش احساسات رو نشون بده، تمام اونها رو توی کاغذ میریخت و روی نت های شناور، ملودیِ زندگیش رو میساخت.
اما حالا، نه تنها کلمات از دستش فرار میکردند. بلکه نت ها هم با اون قهر بودن. و کریستوفر بنگ ، پسری که توی غم و احساساتش غرق شده و نمیتونه صدای آواز خوندن رو بشنوه.
تمام موسیقی ها براش زمزمه های نامفهوم بودن.
شاید نیاز بود کمی استراحت کنه.
پارک نزدیک خونه ش، جایی که همیشه بخاطر وجود بچه های پر سر و صدا بی توجه از اونجا رد میشد. اما امروز برعکس همیشه، اون پارک توی خلوت ترین حالت خودش بود.روی یکی از صندلی های اونجا نشست و کمی چشم هاش رو بست. این بار هدفونش رو روی گوشش نذاشت. فقط میخواست به صدای باد گوش بده، به صدای قدم های بقیه وقتی که از اونجا عبور میکردن.
با شنیدن کلماتی چشم هاش رو ناخوداگاه باز کرد، صدای گیتار و اون صدای زیبا.... کریستوفر میتونست اون رو بشنوه!
I never should've called
Cause i knew you would leave meکریستوفر به دنبال صدا رفت. اون پسر، دقیقا پشت سرش بود...گیتار رو به آرومی گرفته بود و با هرنوازشِ انگشتش روی سیم های گیتار، کلمات از زبونش خارج میشدن و کریستوفر رو به تحسینش وادار میکردن.
موسیقی، برای اون معنیِ دیگه ای داشت. زندگیِ کریستوف، از نت های کوچکی که پشت سر هم قرار میگرفتن ساخته شده بود. و روحش؟ روحش یه سمفونی بود که حالا، صدای موسیقی اون پسر، تمامِ وجودش بود. تک تک نت ها و تُن صدای پسر وجودش رو گرفته بودن.
میخواست بره جلو و ازش تشکر کنه. بره و بهش بگه: میشه تا آخر عمرم برام بخونی؟ » یا «میتونم صداتون رو ضبط کنم و تا وقتی بمیرم بهش گوش بدم؟
اما تنها کاری که کرد ایستادن و اشک ریختن بود.موسیقی، خیلی قدرتمنده.
میتونه باعث بشه ما بخندیم، یا اشک هایی رو به وجود بیاره که پشت سد چشم هامون زندانی بودن. حتی مارو وادار به رقصیدن میکنه. حالا موسیقی، پسرک رو عاشق کرده بود. عاشق موهای قهوه ای و پوست سفید رنگش. چقد اون صدا به لب های صورتیش میومدن.چیزی که کریستوفر میخواست این بود که، دست های پسر رو بگیره و بهش درخت های کاجِ نزدیک استودیوش رو نشون بده، به خونه ش ببره و تمام آهنگ هایی که ساخته رو براش بخونه. یا حداقل... اسمش رو بپرسه.
سنجاقک کوچکی روی کیف گیتارش نشست. انگار اون هم مثل کریستوفر شیفته ی اون پسر شده بود.با شنیدن صدای شخصی، اون پسر از خوندن دست برداشت. اون «مینهو» خطاب شده بود. و حالا بعد از هدیه دادنِ صداش به تمام موجودات زنده ی اون مکان،داشت با لبخند زیباش، از دوستش استقبال میکرد.
موسیقیِ اون پسر و صدای بهشتیش، به همراه چشم های زیباش و بادی که بین موهاش میپیچید، زیباترین سمفونیِ زنده رو به وجود آورده بودن، اما حالا همه چیز به پایان رسیده بود.
کریستوفر بالاخره تونست پلک بزنه و به پاهای خودش نگاه کنه، با افتادن قطره اشکی از چشم هاش روی زمینِ خشکِ زیر پاش، ابرهایی که توی آسمون بودن هم شروع به گریه کردن. سرش رو بالا آورد تا پسر رو ببینه که داشت از اونجا دور میشد. اون مثل تابستون بود، گرم و دوست داشتنی؛ اما راه رفتنش... مثل بارون پاییزی بود، زیبا و گوش نواز...
و حالا کریستوفر، اونجا به صدای موسیقیِ قدم های مینهو، با تمام وجودش گوش میداد.
و آخرین جملاتی که از زبون اون پسر خارج شد رو زیر لب زمزمه کرد...A soulmate who wasn't meant to be....
_____
A soulmate who wasn't meant to be- Jessica Benko
آهنگی که مینهو خوند👆🏻
ESTÁS LEYENDO
𝖲𝖪𝖹 𝖲𝗁𝗈𝗋𝗍 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌'
Fanfic- این بوک شامل وانشاتها و سناریوهای کوتاه استری کیدزه. امیدوارم دوستشون داشته باشید🤍.