• OneShot
• Genre: Romanc, Fluff
• Translator: Sora"چرا-"
این کلمهای که حتی کامل بیان نشد تنها چیزی بود که از لبای جیسونگ بیرون اومد.
چرا مینهو الان اونو میبوسید و نوازشش میکرد؟
چرا مینهو اینقدر هیجان زده بود؟
چرا بعد از چند ماهی که باهاش مثل دوستای معمولی رفتار میکرد الان اینطور بود؟_____
جیسونگ نمیدونست چطور توی این خونه گیر افتاد، توی این مهمونی شلوغ پلوغ. اگه میخواست صادق باشه بوی الکل و سیگار باعث میشد سرگیجه بگیره. اما این مهمونی فلیکس بود و نمیتونست همینطوری بذاره و بره. فلیکس بهترین دوستش بود و با اینکه میدونست شرکت کردن توی مهمونی اشتباه محضه؛ نمیخواست قلب دوستش رو بشکنه. این مهمونی خداحافظی فلیکس بعد از پایان دبیرستان بود و امکان نداشت جیسونگ اونجا نباشه. لعنت، حتی امکان داشت بعد ازون دیگه فلیکس رو نبینه. برای همین فکر کرد که گذروندن چند ساعت کنار این آدما آسیبی بهش نمیزنه.
"جیسونگ، خوبی؟" فلیکس ازش پرسید.
جیسونگ فقط سرش رو تکون داد. حال و حوصلهی جشن و مسخره بازی رو نداشت. وقتی که دوستاش خودشون رو با الکل خفه میکردند؛ اون ترجیح میداد که آب پرتقالش رو سر بکشه یا حتی ماست بخوره.
"لیکس، سرم داره گیج میره ... میشه برم یکم دراز بکشم؟" جیسونگ پرسید و فلیکس با نگرانی سرتاپاش رو نگاه کرد و اجازه داد به اتاقش بره. خودشم خوب میدونست که جیسونگ فقط دنبال بهونهست تا مهمونی رو بپیچونه پس زیاد سؤال پیچش نکرد و ترجیح داد اونو به حال خودش بذاره. جیسونگ تشکر کوتاهی کرد و فلیکس اونو توی اتاق تنها گذاشت.
جیسونگ آهی کشید. خوشحال بود که فلیکس حرفش رو باور کرده. خیلی دوست داشت که همین الان مهمونی رو بپیچونه و به خونهاش برگرده ولی نمیخواست فلیکس رو ناراحت کنه. کاری جز دراز کشیدن نداشت، صدای موسیقی هنوز به گوشش میرسید ولی تونست مدتی چرت بزنه.
وقتی چشمهاش رو باز کرد صدا کمتر از قبل شده بود اما مطمئن بود که هنوز یه عده از دوستای فلیکس توی خونهان.
به ساعت گوشیش نگاه کرد، از دوازده شب گذشته بود. چارهای نداشت، از اتاق بیرون رفت و کنار فلیکس نشست، به غیر ازونا پنج نفر دیگه اونجا بودن که جیسونگ هیچ کدوم رو نمیشناخت. هیچکدوم جز یه نفر. میشه گفت یه زمانی جیسونگ روی مینهو کراش داشت، اما بعد چندماه، متوجه شد مینهو اون رو مثل دوست خودش میبینه و حتی از نظرش جیسونگ رو مخه.بعد معرفی کوتاه با دوستای فلیکس و گرفتن یه نگاه کوتاه از مینهو، دوباره به اتاق برگشت. جدا از دیدن مینهویی که اونجا نشسته و با شادی میخندید متنفر بود. هنوز باعث میشد قلبش ذوب بشه و اون از این متنفر بود.
دوباره خودش رو توی اتاق فلیکس پیدا کرد. بدنش احساس خستگی میکرد ولی نمیتونست بخوابه پس توی اینستاگرام و توییتر چرخید. هیچ چیز باعث نمیشد حالش خوب بشه. ناگهان متوجه ورود کسی به اتاق شد. جیسونگ فقط بی توجهی کرد چون خوب میدونست اون کیه. رایحهای که به مشامش میرسید بیش از حد براش آشنا بود.
YOU ARE READING
𝖲𝖪𝖹 𝖲𝗁𝗈𝗋𝗍 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌'
Fanfiction- این بوک شامل وانشاتها و سناریوهای کوتاه استری کیدزه. امیدوارم دوستشون داشته باشید🤍.