Deja Vu - Seungjin

726 42 11
                                    


Scenario
• Writer: Sora

_____

پاییز، همیشه زیباترین فصله.
میتونم تا ابد، از برگ های زرد رنگ که به شادیِ آزادیشون از بندِ شاخه ها، رقصان فرود میان عکس بگیرم. 

میتونم برای هزارمین بار آهنگ غمگینی رو که دلم میخواد زیر بارون گوش بدم پخش کنم و منتظر بمونم تا ابرها هم باهام توی اشک ریختن همراهی کنن. 

سلام؛ اسم من هوانگ هیونجینه.
چیزهای زیبا رو دوست دارم و با دوربینِ عزیزم، تصاویر زیبا رو ابدی میکنیم. 
اما هرگز قرار نبود اون پسر غُد و یه دنده رو که همیشه موهای بلندم رو مسخره میکنه، زیبا ببینم. 

کاش جلو نمیومدی و کاش با اون لبخندِ عمیقم ازت درخواست نمی‌کردم. تو گفتی سوژه ی خوبی برای عکاسی نیستی.. 

خدای من درست گفتی. یادته گفتم از چیزای زیبا عکس میگیرم تا بتونم برای همیشه توی هستی ثبتشون کنم؟
نگران افرادی هستم که در آینده چنین موجودی رو میبینن و اونوقت به خودش نگاه میکنن، و این سوال پیش میاد که آیا تو انسان بودی؟ یا فرشته بی بالی که به زندگی بین انسان ها عادت کرده بود؟

با اولین عکسی که ازت گرفتم، برای پنج دقیقه ی متوالی به عکس خیره شدم.
چون تنها چیزی که ثبت شد بازتابِ صورت زیبات روی رگه‌های قلب و ذهنم بود و این زیباترین تصویرِ جهان هستی بود.

از چیزهای زیادی عکس گرفتم. 
از رنگین کمونِ زیبا بعد از بارونی سخت. 
از شبنم های درخشان روی گلبرگِ صورتیِ گلها، وقتی که بهار هنوز تازه نفسه. 
از دونه های برفی که به قصد تصرف به سمت زمین میان. 
و حتی پاییز؛

کیم سونگمین، در اون لحظه تو حتی از پاییز زیباتر بودی.

جوری که بهم لبخند زدی و ازم خواستی عکست رو نشونت بدم.

مثل همیشه نبود. 
من برای اولین بار توی این زندگیِ پر از غم، چنین شادیِ بی انتهایی رو دیدم؛ اما روحم از این لبخند تو، خاطره هایی بی انتها داشت. 
اون لبخند، عطر قهوه ای رو یادم آورد که هرگز نچشیده بودم. 

کیم سونگمین دوست داشتنیم، اگه توی اون لحظه برای دژاووی پیش اومده، بخوام لب هات رو ببوسم، چه واکنشی میدی؟

چیزی رو به یاد آوردم که تا به حال تجربه نکردم، آیا اجازه میدی تا لبهام گرمای لبهات رو به روحم انتقال بده تا شاید، شاید حافظه ی قلبم شیرینی اونها رو به یاد بیاره؟ 

نگاهت که روی لبهام بود، نشونه از رضایتت میداد. 
پس بجای تحویل دادنِ عکس توی دوربین، لبهام رو تقدیمت کردم. 

و به یاد آوردم!
اون شب بارونی رو!
همون شبی که روی رودخانه ی هان بهم قول دادی توی زندگی بعدی، بین زیباترین رنگ های دنیا پیدات بشه. 
انگار که نمیخوام چیزی که به یاد آورده م رو فراموش کنم. 

به بوسیدنت ادامه میدم. اگه بوسه به پایان برسه و تمام خاطرات دوباره از یادم بره چی؟
اگه دیگه تورو کنار بنفشه ها یادم نیاد چی؟
اگه بعد از قطع کردن بوسه تنها چیزی که یادم موند پروازت باشه چی...؟
حتی اگه از لبهات دست بکشم، خاطراتت رو تقدیمم می‌کنی؟ 

توی اون لحظه جسمی برای من وجود نداشت. 
روح هامون همدیگرو به آغوش کشیده بودن و هرلحظه بیشتر به یکی شدن نزدیک میشدن؛ اما من شجاعتم رو به دست آوردم. گوشه ی چشم هام رو باز کردم و لب هامون رو فاصله دادم. 

و چه تلخ بود جدا شدن از اونها-

هنوز چشمات رو بسته بودی. 
این حجم از زیبایی مطمئنا برای فرشته هاهم غیرقانونی بود. 

سونگمین تو شیطانِ زندگیم بودی، چون شادیی که به قلبم دادی حتی توی بهشت هم مجاز نبود. 
وقتی چشم هات رو باز کردی، دیدن اون تیله های شفاف توی اون فاصله، تنها چیزی که برام به ارمغان آورد، مقطع شدن نفس هام بود. 

دوباره اون لبخند مسخ کننده ت روی لبهات ظاهر شد، و شیرین ترین جمله ی ممکن رو روی لبهام زمزمه کردی:

به خونه خوش اومدی هوانگ، ممنونم که من رو بخاطر داری.

𝖲𝖪𝖹 𝖲𝗁𝗈𝗋𝗍 𝗌𝗍𝗈𝗋𝗂𝖾𝗌'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora