به ابرای توی آسمون دلگیر نگاه میکرد و به مسیر ادامه میداد تا به کوچه ای که منتهی به خونه کوچیکش میشد برسه ... هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت بارون بگیره
کمی خسته بود ولی بیشتر برای انجام کارای دانشگاهش عجله داشت
باید هرچه زودتر به خونه میرسید تا بتونه با اینترنت تکالیفشو انجام بدهاین زندگی خودش بود راهی که خود انتخابش کرده بود
میتونست با آرامش توی کشور خودش بمونه و در رفاه کامل زندگی کنه ولی حالا ...مجبور بود علاوه بر دانشگاه رفتن کار پاره وقت انجام بده و شبا که خسته به خونه میرسید به جای استراحت پروژه ها و تکالیفشو انجام بده
خودشم نمیدونستت چطور سر از کره جنوبی دراورده
شاید چون وقتی بچه تر بود یک بار با خانوادش به اینجا سفر کرده بود و عاشق شهربازی مرکزی سئول شده بود.هرچیزی که بود با این که زندگی سخت به نظر میرسید ولی اون از این که راهی رو انتخاب کرد که خودش روی پای خودش بایسته خوشحال بود و میدونست که میتونه موفق شه و بیزینس خودشو شروع کنه
توی یک سالی که مهاجرت کرده بود تونسته بود زبانو خوب یاد بگیره و این بزرگترین برگ برندش توی کشوری بود که از کف سر تا انگشتای پاش با مردمش تفاوت داشت
اون شبیهشون نبود
و این گاهی دلنشین بود وقتی که میگفتن تو زیبایی اما گاهی اذیت کننده وقتی که نژاد پرستانه باهاش برخورد میکردنبا دیدن کوچه خونش نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد که با دیدن مسدود بودن ورودی کوچه ابروهاش ناخوداگاه کمی بالا رفت .
کمی دقت کافی بود تا متوجه بشه که ورودی کوچه رو کندن و نمیشه از اون قسمت وارد شد و با توجه به جهت فلش ها متوجه شد باید از چند کوچه بالاتر به سمت خونش بره
تصمیم گرفت به جای اون مسیر راهشو کج کنه و بره کافه ای ک دو کوچه پایین تر از خونش بود ...
جایی که تقریبا ۳ هفته بود که پیداش کرده بود اما تو همین مدت تنها مکانی شده بود که آرومش میکرد و میتونست خیلی راحت به کاراش برسهغروب بود و هوا دیگ تقریبا تاریک شده بود اما صدای خش خش برگ ها زیر قدماش فقط یه حس القا میکرد
دلنشین ترین فصل سالو داره نفس میکشهقدماشو اروم روی برگ های شکننده میزاشتو در امتداد جاده مستقیمی که به کافه قدیمی ای که چند وقتی بود به تنها مکانی که آرومش میکرد تبدیل شده بود حرکت میکرد
انگار که هیچ کس از اون کافه خبر نداشت همه مدت این چند وقت تنها مشتری اون کافه که مثل یه کلبه چوبی در کنار کم عابر ترین قسمت رود هان بود دختر خسته ای بود که نیاز به آرامش داشت !
با صدای تق تق قطرات بارون روی برگا متوجه بارون شد
بندای کولشو محکم تر گرفت و با عجله مسیر باقی مونده رو برای خیس نشدن زیر بارون دوید .
با رسیدن به کافه بدون درنگ در چوبی سنگینو باز کرد
و با احساس بوی خوش قهوه که با بوی نم چوب و عود خوشبویی ک آجوما همیشه روشن میکرد مخلوط شده بود لبخند واضحی زد !🔮💜🔮💜🔮
های گایز این اولین چیزیه که بعد از خبر برگشتنم دارم آپلود میکنم میدونم این اون فیکشنی نیست که منتظرش بودین ولی برای ادامه اون فیکشن و این که قلمش ضعیف نشه نیاز به زمان دارم
هر پارت این فیکشن ۵۰۰ کلمس و چون میخوام با فاصله های کم آپلود کنم و بازدیدشو اینا واسم مهم نیست کوتاه کوتاه مینویسم
هدفم از نوشتنش فقط یه چیزه
این که کسی که میخونه اینو ازش ارامش بگیره و همه صحنه هارو حس کنه و حالش خوب بشه احتمالا اسمات نباشه :) پس گفتم ک در جریان باشین !
خیلی لاو یو 🤍♥️🤍
اگه انتقادی یا پیشنهادی داشتین توی کامنتا بهم بگین در ضمن از خوندن نظراتتون راجب داستانام خیلی خوشحال میشم ^^
YOU ARE READING
Hold My Hand
Romanceداستان درباره آناس دختر خارجی ای که چندین ساله برای یه زندگی نرمال و برای آرامش تلاش میکنه دختری ک با وجود داشتن خانواده مرفعش از کشورش جدا شد و به یه کشور غریبه رفت ک درس بخونه ، کار کنه و مستقل شه کسی که خستس و به یه پشتیبان احتیاج داره چی میش...