Part 5

347 41 16
                                    

منیجر ماشینو زیر تک درختی که نزدیک کافه مادربزرگ تهیونگ بود نگه داشت و با اشاره ای به اعضا که هنوز مشغول بحث کردن بودن نشون داد که رسیدن.
جیمین _من میرم ببینم چ خبره؟

کوک که به نظر از تصمیم جیمین ناراضی بود تک سرفه ای کرد که صداشو صاف کنه و ادامه داد
_نچ هیونگ همه باهم میریم به هلمونی یه سلامم میکنیم همینطور میتونیم از هلمونی یه قهوه مجانیم بگیریم چطوره؟؟؟

پسرام که انگار دقیقن منتظر شنیدن همچین چیزی بودن با خوشحالی موافقتشونو اعلام کردن.
جیمینم که دید پسرا همه دوست دارن بیان داخل و مادربزرگ تهیونگو ببینن شونه ای بالا انداخت و بعد از زدن ماسکش از ون پیاده شد.

آنا به شدت مشغول درس خوندن بود و یه جورایی تو دنیای خودش به سر میبرد ، حتی شنیدن صدای آویز در کافه هم نتونست اونو از دنیای خودش بیرون بیاره چون اون ته ذهنش فکر میکرد آجوما برگشته و خب اون موقعی که اومده بود به آجوما سلام کرده بود.

اما شنیدن صدای تقریبا جیغ مانند یه پسر که با صدای بلند یهو گفت : "هیونگ" تقریبا باعث شد از جاش بپره واسه همین با تعجب به دنبال منبع صدا گشت و نه تنها پیداش نکرد بلکه با ۶ تا پسر ماسک زده تقریبا سر تا پا پوشیده مواجه شد.

یه لحظه فکر کرد گنگسترا حمله کردن چون معمولا هیچ کس به کافه آجوما نمیومد چون توی یه منطقه خیلی کم رفت و آمد بود ولی از اون جایی که یکی از اون ۶ نفر نوه آجوما رو هیونگ صدا زده بود فرضیه گنگسترا خود به خود تو ذهنش در حال خط خوردن بود که یه دفعه یه فکر دیگه به ذهنش رسید :
*نکنه نوه آجومام گنگستره؟؟؟؟؟؟*

سرشو به طرف تکون داد تا ازشر افکار مزاحمش خلاص بشه و فورا مشغول جمع کردن وسایلش بود کافه آجوما رو وقتی دوست داشت که هیچ کس نبود و میتونست توی سکوت به همه کاراش برسه نه وقتی که ۷ تا پسر پر سروصدا اونجا بودن و مزاحم خلوتش میشدن.

سریع همه وسایلشو توی کیفش انداخت و بعد از برداشتن کیفش و موبایلش از جاش بلند شد و به سمت در ورودی رفت که با صدایی متوقف شد.
_آنایا

با تعجب به سمت منبع صدا که چندانم غریبه نبود برگشت و به پسری که مشغول دراوردن ماسکش بود خیره شد
_اوه اوپا؟ اینجا چیکار میکنی
چند نفر دیگه ای که کنار شوگا بودن با تعجب تقریبا داد زدن "اوپا؟؟"

شوگا _ اوه آنایا بهشون سلام کن اینا هم تیمی هامن
آنا که انگار تازه داشت پازل بهم ریخته توی ذهنشو مرتب میکرد با تعجب و گنگی دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت _ اینم همینطور؟؟؟؟
تهیونگ با صدای بلند اعتراض کرد _ یا این به درخت میگن

_یااا گفتم باهام غیررسمی حرف نزن تربچه
کوک که اون وسط حواسش کاملا جمع وضعیت موجود بود و بی صدا داشت مکالمه ها رو دنبال میکرد با شنیدن لفظ تربچه با صدای بلند زد زیر خنده و بقیه اعضام به دنبالش خندیدن

تهیونگ _ تربچهههه؟؟؟؟ یاااااا
آنا فقط سرشو بی حوصله تکون داد و رو به پسرا تعظیم محترمانه ای کرد و به سمت شوگا برگشت _ اوپا من دیگ باید برم فردا کلاس دارم و باید واسه امتحانم بخونم بعدا میبینمت
شوگا _ مراقب خودت باش

تعظیم کوتاهی دوباره به شوگا و پسرا که البته به جز تهیونگ بود کرد و از کافه خارج شد
پسرا که انگار از رابطه شوگا و اون دختر خارجی شوکه شده بودن و با سکوت فقط از پشت پنجره کافه به مسیر رفتن آنا خیره شده بودن اما بالاخره تهیونگ اولین نفری بود که سکوتو شکست.

_هیونگ این دختره رو اعصابو دیگ از کجا میشناسی
شوگا لبخند لثه ای کوچیکی تحویلش داد _ داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم
کوک که دوباره داشت معماهای ذهنیش و جوابای احتمالیش بهم می ریخت معترضانه اعلام مخالفت کرد
_عه هیونگ بگو دیگه الان همه کنجکاون

شوگا شونه ای بالا انداخت و به سمت اولین صندلی رفت و نشست بقیه هم که انگار خیلی کنجکاو بودن یه جایی برای نشستن پیدا کردن و دور شوگا جمع شدن.

شوگا _ چیز خاصی نیست چند ماه پیش که نصفه شب واسه پیاده روی نزدیک رودهان رفته بودم صدای گریه شنیدم
شماها بهتر میدونین طرف خوابگاه اون ساعت کسی نیست واسه همین کنجکاو شدم که صدا از کجا میاد
وقتی رفتم جلوتر دیدم یه دختره به میله های کنار رودخونه تکیه داده و گریه میکنه

من از دور نگاهش کردم چون دلم نمیخواست برم جلو و شناخته بشم از یه طرفم اعصابم خراب بود که پاتوقمو اشغال کرده واسه همین دست از پا دراز تر بدون این که آروم بشم برگشتم خونه
اما این موضوع چندباری تکرار شد هرچند بار یه دفعه اون اونجا بود یا وقتی من بودم میومد و روی نیمکتا دور تر مینشست و بدون هیچ حرفی به رودخونه خیره میشد

اول فکر کردم ساسنگه چون خیلی وقتا حتی ماسک داشت ولی از اونجا که هیچ دوربینی باهاش نبود شکم برطرف شد.
چندین بار که گذشت یه بار سرحرفو باهاش باز کردم و اینجوری بود که آشنا شدیم درضمن اون خیلی مارو نمیشناسه فقط من بهش گفتم که رپرم توی یه بوی بند و اونم چیز خاصی نگفت.

جونگکوک دستی به چونش کشید و رو به یونگی چشماشو ریز کرد
_هیونگ شمارشو داری؟؟؟؟
_نه
_ازش خوشت میاد؟
_نه :/

انگار که منتظر همین جواب بود بیخیال یونگی شد و تصمیم گرفت دیگ حرفی در این باره نزنه
این دفعه تهیونگ بود که رو به یونگی پرسید
_نمیدونی دختره چیکارس؟؟؟
_پرستاره

نامجون با چشمای درشت شده به شوگا خیره شد و حرفشو تکرار کرد
_پرستاره؟
شوگا_ آره بیمارستان نزدیک کمپانی کارآموزیشو میگذرونه بسه دیگ انقدر راجبش نپرسین انگار تو زندگیتون هیچ دختری ندیدین تهیونگا چندتا قهوه درست کن قهومونو بخوریم بعدم بریم خوابگاه ک من خیلی خستم

پسرام دیگ دنبال ماجرا رو نگرفتن مشغول انجام دادن کار خودشون شدن.

■♡■♡■♡■♡■♡■♡■♡■
People never know who is gonna come into their lives.
《آدما هیچ وقت نمی دونن که چه کسی قراره وارد زندگیشون بشه.》

🔮امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید😉🔮



Hold My HandNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ