part 2

236 32 1
                                    

و با صدای بلندی گفت :
_آجوما من اومدم
پیرزت به محض شنیدن صدا طبق روال این چند وقت دکمه آسیاب قهوه رو زد و رو به آنا پرسید :

_امروز روزت چطور بود؟
همونطور که کوله پشتیشو روی صندلی ای که جلوی میز مورد علاقش بود میزاشت جواب داد
_روز خسته کننده ای داشتم ولی کم کم دارم به اینجا عادت میکنم

همین برای نشستن لبخند روی لبای اون زن کافی بود انگار که نوه ش از حال خوبش بهش گفته بود
_خوشحالم که از حال خوبت میشنوم
آنا هم متقابلا بهش لبخند زد و مثل همیشه له اون کتابخونه خیلی قدیمی که بوی کهنگی میداد نگاه کرد

خودشم دلیلشو نمیدونست اما تم کلاسیک اون کافه حس یه زندگی رویایی رو بهش میداد انگار که از کل دنیا به همون یک نقطه تعلق داره :) و جالب تر این بود همون دفعه اولی که به این کافه اونده بود این میز
توجهشو جلب کرده بود

انگار که یه چیزی راجب به این میز خاص بود خودشم نمیدونست چرا ولی یه روز همه اون میزا رو امتحان کرده بود و باعث شده بود که آجوما حسابی
بخاطر دیوونه بازیاش بخنده ولی هیچ جا آرامش اون یه دونه میز کنار پنجره رو نداشت

کتاباشو روی میز گذاشت و بدون هیچ فکر اضافه ای مشغول کار شد
چند دقیقه بعد آجوما هم فنجون اسپرسویی روی میز گذاشت
به بخار های ایجاد شده بخاطر تفاوت دمای قهوه و محیط خیره شد و برای این که توی فکرهای اضافی غرق نش دوباره شروع به نوشتن جزوه هاش کرد

زن پیر هم برای لحظه ای به صورت غرق در کار آنا خیره شد و از اونجا که میدونست خیلی مشغله داره و سرش خیلی شلوغه
نتونست چیزی ک میخواستو بهش بگه

یک ساعتی گذشت و در کافه دوباره با صدا باز شد
_هلمونی !!!! من برگشتمممممم

با تعجب سرشو بالا اورد به پسری که تنها چیزی که ازش قابل تشخیص بود دوتا چشم بود خیره شد
پسر بدون توجه به اون ماسک و کلاهشو دراورد و روی پیشخوان گذاشت و توی آغوش مادربزرگش فرو رفت
آجوما _ دلم واست تنگ شده بود تایگر ژاپن خوش گذشت؟؟؟

_کجا خوش میگذره) همش درگیر کنسرت و عکس برداری و برنامه هام بودم
_اشکال نداره خسته نباشی :) بشین واست یه چیزی بیارم بخوری
پسر ک تازه به خودش اومده بود به سمت میز مورد علاقش رفت اما با دیدن آنا سرجاش ایستاد و ابروهاشو به حالت تعجبی بالا برد و طوری ک آنا بشنوه گفت

_ببخشید شما؟؟؟
سرشو از روی کتاباش بالا اورد و با قیافه پرسشی به پسر غربیه خیره شد
_من؟ تو خودت کی هستی؟
_من ؟ من خب اسمم تمینه نوه صاحب کافه ام

همون لحظه صدای آجوما که به سمتشون میومد بلند شد
_چی شده تهیونگا ؟؟؟
آنا پوزخند صدا داری زد
_دقیقن لین سوال منم هست تمین شی اتفاقی افتاده؟؟؟

تهیونگ _ بله ک اتفاقی افتاده تو سر میز من نشستی؟
_میز تو؟؟؟
_اوهوم میز من اونجا جای منه مادربزرگم چیزی نگفته؟؟
_نه

_حالا تو بشین یه جای دیگه میبینی ک آنا وسایلش زیاده
تهیونگ چشم غره عمیقی به آنا رفت
تهیونگ _ امروزو میبخشم ولی سری بعدی خوشحال میشم ک سرجام نشینی
و با ادا به سمت پیشخوان رفت و روی یکی از صندلیای جلوی پیشخوان نشست

آنا با تعجب به حرکاتش خیره شده بود و همش باخودش میگفت
*خدایا این چرا انقدر ناز و ادا داره واسه یه صندلی این طوری به من چشم غره رفت؟؟؟؟*

برای رها شدن از افکارش سرشو به طرفین تکون داد و سعی کرد دوباره روی کاراش تمرکز کنه و شاید بعد حدود ۱۰ دقیقه تقریبا موفق شد .

تهیونگ به سمت مادربزرگش خم شد و ادامه داد
_این دختره کیه ؟ ما ک اینجا مشتری نداشتیم
_اسمش آناس تقریبا یه مدتی هست ک هرروز میاد اینجا و روی همون صندلی میشینه و درس میخونه
دختر خوبیه خیلی حرف نمیزنه ولی مهربونه

تهیونگ : بعد رفتن من اومده ؟
_آره دیگ وگرنه وقتی ک بودی میدیدیش دیگ
تهیونگ : خارجبه
آجوما : چقد سوال میکنی بچه چاییتو بخور دیگ همش میپرسه اصن من نمیدونم چرا دارم جواب تورو میدم . امروز کار دیگ ای داری ؟
_نه دیگ اومدم پیش شما تا اخر شب

_خیلی خب من باید با چند تا از دوستام برم بیرون بعد مدت ها میخوام ببینمشون حواست ب کافه باشه آنا ک کارش تموم شد و رفت توم ببند و برو پی زندگیت
_حتمن خیالت تخت :)

_*_*_*_*_
خب اینم از این پارت :)
این فیک روندش خیلی آرومه و ملایم و همونطور که قبلنم گفتم برنامه خاصی واسه آپ نداره هدف از نوشتنش فقط حال خوب کردنه و بس :)
امیدوارم شمام دوسش داشته باشین
آها و یه خبر تازه
🤎فیک قصه عشقو یه بار از اول خوندم و دارم پارت جدیدو مینویسم :) بهد مدت ها اونم به زودی آپلودش از سر گرفته میشه 🌈🍒
روز خوبی داشته باشین اگه فیکو دوس داشتین به دوستاتونم معرفیش کنین و واسم لایک و کامنت بزارین 🧸
لاو یو آل 🐶🤎

Hold My HandWhere stories live. Discover now