تهیونگ تو بغلش نشسته بود و جنگکوک به ارومی و با دقت موهای امگا کوچولوشو خشک میکرد تا مطمئن شه که تهیونگ و توت فرنگیاش سالم میمونن.
آه توت فرنگیاش!
هیچ وقت خاطره ی روزی که با تهیونگ برای اطمینان از سالم بودن بچه و ته ته کوچولوش به مطب یونگی رفتن و فراموش نمی کرد!
________________
F.Bاون روز بعد از ازمایش خون و دیدن جوابش، یونگی با استرس به عدد بالای بتای* ازمایش خیره شده بود و داشت فکر میکرد چطور به زوج روبروش بگه ممکنه بچشون مشکل داشته باشه و مجبورشون کنه سقطش کنن!
کوک مسلما خرخرش و با دندوناش میجویید و بعدم جنازش و گم و گور میکرد و اونوقت جیمین و بچشون چی مشدن؟ جیهون* کوچولوش چجوری بدون اون تو این دنیای کثیف و ترسناک زندگی میکرد؟!
اول باید مطمئن میشد واقعا بچه مشکل داره اونوقت یه فکری میکرد!
به تهیونگ گفت روی تخت دراز بکشه و خودش هم با استرس ژل و به شکم تهیونگ مالید و دستگاه و روی شکمش گذاشت و درست چند ثانیه بعد، از خوشحالی رو پاهاش بند نبود€ وای خدای من.....اینجارو....
_چیه؟ چی شده؟
€ کوک....خدایا...تو خیلی خوش شانسی مرد ... چطور تونستی اخه؟!
_چیشده اخه لعنتی!نصف جونم کردی
€ دوقلوان...ببین...بچه هاتون دوقلوان....کوک با چشمای اشکی به مانیتور خیره شد و دقیقا همون لحظه صدای قلب بچه هاشون هم پخش شد
نگاهی به تهیونگ انداخت که از شدت خوشحالی همزمان هم میخندید و هم اشکاش میریخت رو صورتش€ نگاهشون کنید... الان خیلی کوچولوان... توی دوتا کیسه ی جدا هم هستن... اینطوری امکان اینکه ناهمسان باشن هم بیشتر میشه... مشکلی هم... نه مشکلی هم نیست ...البته فعلا
بعد از ۳۰ دقیقه که به خونه رسیدن چنان قشقرقی به پا شد که جونگکوک توی خواب هم نمیدید!
تهیونگ به محض رسیدن به خونه روی کاناپه ی وسط هال چهار زانو نشسته بود و بلند و با سر و صدا گریه میکرد!
جوری که حتی جونگکوک هم نمیتونست ساکتش کنه چون محض رضای خدا تهیونگ اصلا اجازه نمیداد کوک بغلش کنه یا حتی بهش نزدیک شه!
و تقریبا ۵ دقیقه بعد تمام خدمتکارا و حتی بادیگاردا دور تهیونگ جمع شده بودن و سعی میکردن ارومش کنن+حالا من..هق...چیکار..هق...کنم....اون..اونا...هققققق..
دوتاااااان...
خدمتکار_ارباب جوان...لطفا اروم باشید....وهمزمان با پیشبندش اشکاش و پاک کرد
+نمیشه....هق...من...من نمی...نمیتونم...هق...اگه..اگه چیزیشون...هق...بشه چی....
و بعد با صدای بلندتری به گریه ادامه داد. جونگکوک که برای بار دهم توی اون ۵ دقیقه این جمله رو میشنید دوست داشت خودشو دار بزنه تا راحت شه....
بادیگارد_ارباب جوان...بچه های من سه قلوان... باور کنید خیلی هم اروم و خوبن...من و جفتم به خوبی از پسشون برمیایم
بالاخره توجه تهیونگ جلب شد و دست از گریه کردن برداشت. با حالت کیوتی دماغشو بالا کشید و با مچ دستاش اشکاشو پاک کرد
+راست...هق...راست میگی؟
بادیگارد_ البته...من مطمئنم که شما میتونید از پسش بر بیاید...و شما ارباب رو هم دارید که بهتون کمک کنه...درست میگم ارباب؟جونگکوک خیلی سریع خودشو به تهیونگ رسوند و با احتیاط دستشو گرفت
_اره...البته...من همیشه کمکت میکنم عزیز دلم
و بالاخره تهیونگ قبول کرد بساط گریه رو برای اون روز جمع کنه و البته فقط برای اون روز چون تا یک هفته تمام همین داستان تو عمارت جئون برقرار بود
___________________
+آه....بسه دیگه کوکی....موهامو کندی....
_باشه عزیزم....میخوای...هنوز حرفش تموم نشده بود که تهیونگ دست به کمر از اتاق بیرون رفت و رسما نادیده گرفتش
_اووووففففف.....اروم باش کوک....اروم باش...لعنتی چجوری اروم باشم اخه مگه نمیگن امگاها تو دوران بارداری بیشتر به الفاشون میچسبن و لوس میشن؟ پس چرا تهیونگ من و نادیده میگیره! نکنه دیگه دوستم نداره؟نههههه خدایا فکر کنم خل شدم
با حالت کلافه ای از اتاق بیرون رفت تا دنبال امگای نامهربونش بگرده
____________________ایشونم پارک جیهون هستن از گروه وانا وان
ولی منظور ما ایشونه👇 شباهت اسمی رو نادیده بگیرید دوستان