تهیونگ نگاهی به شکمش انداخت و یه نگاهم به در . خیلی دوست داشت بره پایین ولی با این شکم گنده واقعا براش سخت بود پس فقط دستش و دراز کرد و گوشیش و برداشت تا چک کنه که بلافاصلا جیمین بهش پیام داد:
×یه عکس از شکم کیوتت بفرست برام
+چیکار میخوای؟
×میخوام از برادرزاده هام عکس داشته باشم
+چیمی اونا هنوز بدنیا نیومدن!
×اولا که چیمی نه من هیونگتم ابله دوما که تو چیکار داری من میخوان تو همه ی حالات ازشون عکس داشته باشم
+باشه الان میفرستم فقط تمومش کنگوشیش و قفل کرد و روی میز کنار تخت انداخت. واقعا حوصلش سر رفته بود به زور از جاش بلند شد و به سمت اتاق کار جونگکوک رفت تا از کتابخونه ی بزرگ توی اتاق یه کتاب برداره و بخونه.
به محض اینکه در اتاق کار و باز کرد سر جونگکوک به سمت در چرخید و با دیدن تهیونگ یه لبخند بزرگ زد_چیشده عزیزم؟چیزی لازم داری؟
+اوهوم...حوصلم سر رفته... میشه یه کتاب بهم بدیجونگ کوک از جاش بلند شد و سمت تهیونگ رفت
_میخوای بریم تو باغ قدم بزنیم؟
+نه...دلم درد میکنه...نمیتونم زیاد راه برم
_باشه عزیزم پس بیا یه کتاب برداریم و با هم بخونیم شاید توت فرنگیام دلشون برای صدای باباییشون تنگ شده که دارن مامانشون و اذیت میکنن
+نخیرشم چرا باید دلشون برای تو تنگ بشه وقتی من و بیشتر دوست دارن؟جونگکوک با یه لبخند بزرگ و راضی از حسادت تهیونگ یک کتاب برداشت و با تهیونگ به سمت اتاق خودشون برگشتن
تهیونگ به جونگکوک تکیه داده بود و وسط پاهاش نشسته بود و کوک هم به تاج تخت تکیه داده بود و بایه دست شکم تهیونگ و نوازش میکرد و با دست دیگش کتاب و نگه داشته بود.
آخرای کتاب بود که جونگ کوک حس کرد یه چیزی عجیبه !
رایحه ی تهیونگ تلخ شده بود و یجورایی بوی درد و وحشت میداد و تنش خیس عرق بود_تهیونگ عزیزم خوبی؟
+نه...ب...بچه ها....جون...جونگ...کووووکککک.....جونگکوک سریع بلند شد و یکی از کتای بلندش و تن تهیونگ کرد و بعد از بغل کردن تهیونگ سریع به سمت بیرون دوید و با سرعت بالایی ماشین و سمت بیمارستان روند و وقتی تهیونگ که از درد قرمز شده بود و به شدت گریه میکرد داخل اتاق عمل بردن تازه مغز جونگکوک عمق فاجعه رو درک کرد و زانوهاش سست شدن .
توی این چند ماه انقدر از رایحه ی شیرین امگاش و توت فرنگی کوچولوهاش ،غرغرای بانمک تهیونگ راجب غذاهایی که هوس میکرد ،لباسای گشاد و کیوت تهیونگ و اون راه رفتنای بانمک و پنگوئنیش و نفس نفس زدنش و دست به کمر بودنش لذت برده بود و بهشون عادت کرده بود که فراموش کرده بود که بالاخره این بچه ها باید به دنیا بیان و حالا از ترس تقریبا رو به مرگ بود و از همه بدتر حتی ساک بچه ها رو هم یادش رفته بود بیاره_خدایاااا تهیونگ من و میکشههههه
%قربان
_تاپ! چیشده؟
%قربان اینارو یادتون رفته بود
و به ساکای صورتی و ابی توی دستاش اشاره کرد.
کوک با خوشحالی جلو رفت و ساکارو از تاپ گرفت_اوه...ممنونم...تو تقریبا جونم و نجات دادی پسر....
×هیوووونگگگگ موچیای من کجاننننننن؟؟؟؟با صدای فریاد جیمین نگاه جونگکوک به ته راهرو جایی که یونمین و نامجین و هوسوک وایساده بودن افتاد
_موچی؟؟؟!!!!
€جونگ کوک پسر چرا رنگت پریده...نگران نباش...
نامجون_درسته به زودی به دنیا میان دهنت و با سرو صداشون سرویس میکنن
جین_کی میان بیرون؟
_نمیدونم دارم از استرس میمیرم
نامجون_حداقل خوبیش اینه که یه دفعه ای صاحب یه دختر و پسر میشی خوب منم پسر میخوام
جین-خوب چرا یدونه نمیزایی عزیزم؟
€ما که به زودی صاحب یه دختر میشیم و جنسمون جور میشه ...دلت بسوزه نامجون
هوسوک-وای خدای من خوش به حالتتتتتت
درست لحظه ای که نامجون میخواست مذاکرتش برای دوباره بچه دار شدن با جین رو شروع کنه تهیونگ از اتاق عمل بیرون اومد
هوسوک_واااایییی اومدننننننن
کوک به سرعت جلو رفت و بعد از بوسیدن پیشونی تهیونگ کوچولوهاش و توی اون تختای کوچیک تماشا کرد که با مادرشون به اتاق دیگه ای منتقل میشدن
_خوش اومدین کوچولوهای من•●پایان●•
________________________
ممنونم از همتون 😗
همیشه گفتم و میگم 🙄
من بهترین ریدرای دنیا رو دارم😍🤗