کلوچه تو فر

9.5K 1.1K 35
                                    

اروم از روی تخت بلند شد و بعد از مطمئن شدن از خواب بودن امگاش گوشیش و برداشت و به قصد زنگ زدن به یونگی برای معاینه ی تهیونگ از اتاق بیرون رفت.
بعد از ۳۰ دقیقه انتظار کشنده،یونگی پزشک مورد اعتماد جونگ کوک و الفای برادرش جیمین، تو اتاق در حال معاینه ی تهیونگ بود و البته که نگرانی به جیمین اجازه ی موندن توی خونه رو نداده بود پس حتی زودتر از یونگی خودش و به خونه برادر بزرگترش رسونده بود و به هیچ قیمتی حاضر نمیشد از تهیونگ فاصله بگیره

×هیونگ چرا اینقدر رنگت پریده؟ مطمئنی حالت خوبه؟ میخوای یونگی توام معاینه کنه؟

با این حرف جیمین نگاه تهیونگ که روی تخت به حالت نشسته به جیمین تکیه داده بود هم سمت الفاش کشیده شد.
جونگ کوک با اخم ترسناکی به جیمین غرید

_من حالم خوبه ، دو دقیقه ساکت باش تا تمرکز یونگی به هم نریزه و کارشو درست انجام بده

جیمین که از نگاه و فریاد برادرش ترسیده و ناراحت شده بود کمی بیشتر خودشو پشت تهیونگ کشید و با ناراحتی فقط سرشو پایین انداخت
اخه مگه تقصیر اون بود که برادرش و تهیونگ و بی اندازه دوست داشت؟چرا کسی نمی فهمید؟
یونگی با دیدن ناراحتی امگاش با اخم کمرنگی سمت کوک برگشت

€هی جئون جونگ کوک برای چی سر امگای من داد میزنی؟اون نگرانته ، تو حق نداری ناراحتش کنی
_ امگات خیلی حرف میزنه مین یه فکری به حالش بکن
€برای چی باید کاری بکنم وقتی از شنیدن صداش لذت میبرم؟

کوک خسته از بحث بی فایدش با یونگی فقط نفس کلافه ای کشید و دوباره به یونگی که با خونسردی مشغول نوشتن چیزی بود نگاه کرد

_خوب؟
€چی خوب؟

کوک با ناباوری پلکی زد و دستی به موهاش کشید

_واااایییی خدای من.....نتیجه ی معاینت چی بود؟تهیونگم حالش خوبه؟
€اره...خوبه و قرار چند ماه دیگه یه کوچولوی کیوت مثل خودش بهت بده
_×+چییییی؟؟؟؟
€یاااا چتونه شماها ؟منو ترسوندید

جیمین که با خبر جدید ناراحتی چند دقیقه پیش و تقریبا فراموش کرده بود با خوشحالی دستاشو دور تهیونگ محکم تر کرد و محکم گونش و بوسید

×خدای من این عالیه ته ته تبریک میگم بهتتتتت
تو داری من و عمو میکنییییی هوراااااا
€عزیزم تو عمش میشی
×چی؟کی گفته؟من مردما پس عموش میشم
€شما عمویی دیدی که به خوشگلی و ظرافت خودت باشه؟شما از اون عمه خوشگلایی عزیزم

یونگی با لبخند به گونه های سرخ امگاش که از تعریفاش رنگ گرفته بود نگاه کرد و با لذت از نتیجه ی کارش وسایلش و جمع کرد و بی صدا با امگاش از اتاق بیرون رفت تا زوج شوکه رو تنها بزارن.
بالاخره بعد از شنیدن صدای بسته شدن در اتاق کوک به پاهاش جرات حرکت به سمت همسر کوچولوشو داد.
اروم جلو رفت و کنار تهیونگ روی تخت نشست با احتیاط بدن ظریف جفتشو بغل کرد و بعد ازبوسه ی کوتاهی روی موهای خوش عطرش کمی عقب کشید تا تو چشماش نگاه کنه و نهایت قدردانی که تو وجودش بود و بهش منتقل کنه.
دستای قشنگ تهیونگ و توی دستای خودش گرفت و با انگشت شست پشت دستای نرم و عسلیشو نوازش کرد.
با بغضی که گلوشو گرفته بود شروع به صحبت کرد

Maybe You...Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin