آغوشی برای آخرین بار.

465 57 37
                                    

فنجان سفید رنگ رو به لب‌هاش نزدیک و نوشیدنی گرم رو مزّه کرد. ذرّات حل شده‌ی قهوه، حس خوبی بهش داد. از پنجره‌ی آشپزخانه، به حیاط پشتی عمارت نگاهی انداخت. ماه ها از ورودش به اینجا گذشته بود و آتسوشی چیزای زیادی یاد گرفته بود. اینکه چطور مثل یک ثروتمند صحبت کنه، در برابر یک بانوی متشخص چه واکنشاتی نشون بده و یا اینکه چطوری اسب سواری کنه. تمام این آموزه ها رو مدیون آکوتاگاوا بود و دلیلش رو هم نمی‌دونست. اون مرد خیلی کم پیدا بود. شاید در ماه فقط دو، سه باری به عمارت سر می‌زد. بعد از اون شب تابستونی که آتسوشی بی‌اجازه به اتاق ته راهروی طبقه‌ی دوّم رفته بود، غیبت آکوتاگاوا شروع شد. اون اوّل‌ها، آتسوشی خیلی کنجکاو بود تا درباره‌ی علّت این غیبت مطّلع بشه. امّا حالا تابستون و پشت سرش، پاییز هم تموم شده بود. دونه‌های برف به آرومی روی زمین می‌نشستن و طبیعت رو سفیدپوش می‌کردن. آتسوشی ترجیح داد بجای فضولی، فقط از فرصت دوباره‌اش برای لذّت بردن از زندگی استفاده کنه.

***

پاهاش رو روی هم انداخت و سرش رو به صندلی چرمی تکیه داد. ساعاتی بعد کشتیش به حرکت در می‌اومد، امّا برای این سفر اونقدری بی‌ذوق بود که حتّی نمی‌خواست به امورش رسیدگی کنه. ویل، نگاه نگرانی به اربابش انداخت.

«قربان، نمی‌خواین کشتی رو بررسی کنین؟!»

چویا، با بی‌حالی به سقف خیره شد.

«ویل، فکر نمی‌کنی سفر موقع شروع زمستون ریسکپذیر باشه؟ شنیدم امسال هوا سردتر از بقیه‌ی سالهاست.»

«امّا ما هر سال سفرمون رو از زمستون شروع می‌کنیم، قربان.»

آهی کشید و زیر لب گفت:«درست میگی.»

ویل ترجیح داد چویا رو تنها بذاره، اربابش خوشحال بنظر نمی‌رسید؛ و چویا واقعاً هم خوشحال نبود. از وقتی پاش رو داخل پایتخت گذاشته بود تحت تعقیب ماموران پادشاه بود. پادشاه... اون مرد عوضی درست جلوی چویا تحقیرش می‌کرد. غرور و افتخاراتش رو به تاراج می‌برد و تیر خلاص رو می‌زد. چویا حتّی نمی‌تونست به قتل اون مردک فکر بکنه، در اصل اونقدرا هم آدم بیکاری نبود که برای این کار نقشه بکشه. در آخر، تصمیم گرفت برای آخرین بار نگاهی به شهر بندازه و با چند نفر از دوستان قدیمیش خداحافظی کنه. گرمای صندلی چرمی رو ترک کرد و روی زانوهای خشک شده‌اش ایستاد. پاهای کشیده‌اش رو به سمت در بزرگ زرشکی رنگ برد، امّا قبل از اینکه بتونه در رو باز کنه، در با شدّت زیادی باز شد و بخاطر نزدیکی چویا و برخوردش، با شتاب به پشت افتاد. پیشونیش درد گرفته بود و رگه‌هایی از خشم تو چشمانش موج می‌زد. کدوم احمقی اینطوری در رو باز کرده بود؟! با دیدن اوسامو دازای که قیافه‌ای جدّی به خودش گرفته، از شوک، عصبانیت و پرخاش نمی‌تونست حرکت کنه!

Natural | Shin SoukokuWhere stories live. Discover now