«استاد، ما باید یک کاری انجام بدیم. نمیتونیم اجازه بدیم این اتفاق بیوفته.»
«درسته قربان. ممکنه اتفاق خیلی بدی بیوفته!»
کاهن اعظم دستش رو بالا آورد و همونطور که به درون آتش خیره شده بود، گفت:
«اون پسر... شیطان رو با خودش آورده...»
***
گرم بود. حصار داغی دورش رو گرفته و سرش لای بالاتنهای محکم هر چند ظریف گم شده بود. موهاش در حال نوازش شدن بودن و دیگه لرزشی در کار نبود. احساسش چی بود؟! آرامش؟! نمیدونست. تا حالا تجربهاش نکرده بود. آکوتاگاوا واقعاً کی بود؟! اون فقط ارباب جدید آتسوشی بود یا... یا میتونست حس جدیدی رو بهش منتقل کنه؟!
میتونست مراقبش باشه؟ میتونست کسی باشه که آتسوشی، بهش اعتماد کنه؟***
«اینقدر رو اعصاب نباش ناکاهارا. خوشحال باش که داری همراهیم میکنی.»
چویا با غضب به حرف متکبرانهی دازای گوش داد و دندون قروچهای کرد. بازار ماهی فروشان بیشتر از روزهای دیگه شلوغ بود و شاید دلیلش این بود که امروز، یکی از روزهای مهم در تقویم مردم این سرزمین به حساب میاومد. طبق افسانهها، امروز روزی بود که اهریمن در برابر ارتش ملکهی میلنورا شکست خورده بود و کسانی که اعتقاد قوی به تاریخ میهن پرستانه و در عین حال جادویی این سرزمین داشتن، این روز رو جشن میگرفتن. چویا آدمی نبود که به این خرافهها اعتقاد داشته باشه، امّا وقتی پادشاه ازش خواست همراه با اوسامو دازای به گشت زنی تو بازار بپردازه نه راه پیش داشت نه راه پس.
«میکشمش. یه روز اون پادشاه عوضی و اوساموی عوضیتر از خودش رو میکشم. مادر به حرومای لعنتی. من و دست میاندازین؟!»
چویا با خودش گفت و لبانش رو روی هم فشرد. آفتاب به گرمی میتابید و صدای فروشندهها داخل بازار طنین انداز شده بود. مارمولکهای رنگارنگ به تندی از کنار مردم میگذشتن و صدای قورباغهها از مردابهای دوردست به گوش میرسید. بازار ماهی فروشان به قدری وسعت داشت که یکی از خروجیهاش به بندر میرسید و خروجی دیگهاش وسط شهر مستقر بود. دازای لبخندی زد و دستش رو دور شانههای چویا انداخت.
«از دیشب شایعههای زیادی راجع به تو و واندا پیچیده. نکنه عقلت رو از دست دادی که به دخترعمهی دیوونهی من پیشنهاد رقص دادی؟! حداقل دختر عموم گزینهی بهتری بود!»
چویا نیشخندی زد و با حرکت محکم مچش دست دازای رو از شانههاش پایین انداخت. نگاهش رو به دکهی فروش آلات موسیقی داد.
«به تو مربوط نیست.»
«به من مربوط نیست؟! یادم باشه به پادشاه بگم واندا رو هم زیر نظر داشته باش ه چون فعالیتاتون مشکوکه!»
چویا نتونست در مقابل لحن تحریکآمیز دازای خودش رو کنترل کنه و با چشمان گشاد شده و فریاد گفت:
«مرتیکهی عوضی! فکر میکنی در برابر این کارات ساکت میمونم؟!»
دازای به صورت نمایشی چشمانش رو گرد کرد و برای تحقیر قد چویا کمرش رو خم کرد:
«چیکار میخوای بکنی؟! هوم؟! میخوای بزنی تو دهن مامور پادشاه؟!»
«عوضی!»
***
«هرکاری که اوسامو میکنه رو بهم گزارش بده.»
«ولی قربان، شما ازم خواستین حواسم به لرد ناکاهارا-»
«کاری که گفتم رو بکن! به اوسامو مشکوکتر از ناکاهارام. اون پسرهی چاپلوس... تا اسم چویا اومد معلوم نیست از کجا پیداش شد...»
«یه شایعاتی در موردشون هست... البته، نیازی نیست شما ذهنتون رو درگیر کنین.»«شایعهی رابطشون؟! خودم میدونم. امکان نداره. اما اگه واقعی باشه، دازایو زنده نمیزارم ... "
- - - - - - - - - - - - - - -
میدونم خیلی کوتاه شد ولی دیگه خیلیا ازم خواستین زود اپ کنم مجبور شدم. پارت بعد جبران میکنم❤
نظر یادتون نره تا فیک رو بهتر کنم✨
YOU ARE READING
Natural | Shin Soukoku
FanfictionName: Natural Couple: Shin soukoku Genres: Fantasy, Adventure Summary: ناکاهارا چویا، تاجر شرقیای که با کشتی اسرار آمیزش از دریا ها و اقیانوسها عبور میکنه و به پایتخت سرزمینش، میره. اون یک تاجر بود. نه تاجر لباس، ابریشم یا جواهرات. اون تاجر اطل...