نفرین، شاید دوباره.

637 75 21
                                    

چشمانش باز بودن و برخلاف آکوتاگاوا که به خواب عمیقی فرو رفته بود، نمی‌تونست بخوابه. بی‌حرکت به سقف نگاه می‌کرد و پتویی که روش کشیده بود رو می‌فشرد. هنوز باورش نمی‌شد. باورش نمی‌شد که به چند تا سکه فروخته شده. وقتی کوچک‌تر بود آرزو داشت که یک روز فرار کنه و کّل دنیا رو بگرده. نه به عنوان یک برده که با ارباب دوره‌گردش به شهرهای مختلف می‌ره، بلکه به عنوان یک مرد آزاد. امّا الان، سقف آرزوهاش فقط به اندازه‌ی چند متری بود که تخت با سقف اون اتاق فاصله داشت...
با شنیدن صدایی از بیرون، نگاهش رو به در نیمه‌باز داد. مطمئن بود که آکوتاگاوا در رو بسته بود! صدا بلند تر شد. انگار که کسی صداش می‌زد. آتسوشی دستش رو سمت آکوتاگاوا برد امّا قبل از اینکه بیدارش کنه، دستش رو پس کشید. چرا باید از اون کمک می‌خواست؟!
از تخت پایین اومد و با قدم‌های آروم از اتاق خارج شد. به محض ورود به راهرو، با چیز عجیب و خارق العاده‌ای مواجه شد. از پشت در آخرین اتاق راهرو، نور رنگی و به شدت زیبایی می‌تابید! آتسوشی محو اون نور سبز رنگ شده بود. احساس می‌کرد انرژی زیادی درونش رو پر کرده، انرژی‌ای که اون رو به سمت آخرین اتاق راهرو می‌کشوند...

***

غلتی زد و به آرومی چشمانش رو باز کرد. در گلوش احساس خشکی می‌کرد. وقتی با دقّت‌تر نگاه کرد، آتسوشی رو روی تخت ندید. نیم خیز شد و نگاهی به اطراف انداخت، امّا اون اونجا نبود.

«اون پسره کجا رفته؟!»

از اتاق خارج شد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش، لعنتی فرستاد. آتسوشی به آرومی سمت اون اتاق می‌رفت و انگار که کنترلش دست خودش نبود. آکوتاگاوا می‌تونست انرژی‌ای رو احساس کنه. یک چیز بد...
سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد و به محض اینکه به آتسوشی رسید، بازوش رو کشید و اون رو در آغوشش گرفت. هرچند که آتسوشی هیچ واکنشی نشون نداد. آکوتاگاوا ترسید... خیلی ترسید...

«من رو نگاه کن! به خودت بیا!»

چند بار آتسوشی رو تکون داد. با این کار، آتسوشی سرفه‌ای کرد و روی زانوهاش افتاد. دیگه انرژی‌ای رو حس نمی‌کرد. الان خودش بود...

***

«قربان، بهتر نیست این مسئله رو به من بسپرین؟!»

به شعله‌های سبز رنگ آتش نگاه کرد و بی‌توجّه به حرف زیردستش، به تفکّرش ادامه داد. عصای مقابلش رو برداشت و به زمین کوبید. چند بار این کار رو کرد. بار ها و بار ها. در آخر، دست از کارش کشید. از روی مبل چرمی بلند شد و دستش رو وارد جیب شلوار گرون قیمتش کرد.

«خودم انجامش میدم.»

- - - - - - - - - - - - - - -

سلاممم. می‌دونم خیلی خیلی خیلی کوتاه بود، ولی جداً جدیداً سرم کمی شلوغه و نمی‌تونم رو داستان تمرکز کنم🤧 شرمنده باز.
این پارت چطور بود؟ می‌تونین حدس بزنین آخرین شخصیتی که وارد داستان شد می‌خواد چیکار کنه؟

Natural | Shin SoukokuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora