وقوع رویایی در شب.

601 86 33
                                    

«منظورت رو متوجّه نمی‌شم، گفتی از کِی اینحایی؟

آتسوشی با گیجی رو به پسر قد بلندی که خدمتکار این عمارت بود پرسید. کاکومی موهای بلند و قهوه‌ای رنگی داشت که از پشت بسته بودشون و خیلی پر انرژی بنظر می‌اومد. چشمانش مشکی بود و پوست رنگ پریده‌ای داشت.

«جد جد جد جدم به این خاندان خدمت می‌کردن. من از وقتی به دنیا اومدم تو این عمارت زندگی می‌کنم

«خدمتکار بودن... سخته؟

کاکومی شانه‌هاش رو بالا انداخت و ظرفی که در حال تمیز کردنش بود رو کنار گذاشت.

«نه زیاد. ارباب آدم عجیبیه. مثل بقیه‌ی ثروتمندا نیست که مهمونی‌های زیادی بگیره یا خیلی زور بگه. کم پیش میاد ببینیمش، اون آدم کم سر و صداییه

چشمان آتسوشی گرد و متعجّب شدن. خیلی دوست داشت به حرفایی که کاکومی راجع به آکوتاگاوا گفته بود فکر کنه، اما ترجیح داد بیشتر به محیط آشپزخانه توجّه کنه. برعکس بقیه‌ی قسمت‌های عمارت، آشپزخانه فضای دلگرم کننده‌ای داشت. در ساختارش از چوب افرا استفاده شده بود و بوی گرم غذایی که موقع ورود به مشام می‌رسید، خوب بود. شاید دلیل تفاوت بین یک آشپزخانه و عمارت تفاوت سلایق بود. آکوتاگاوا به سر خدمتکار اجازه داده بود تا دکور آشپزخانه رو تغییر بده. آتسوشی از تصمیمی که آکوتاگاوا سال ها قبل گرفته خوشحال بود. اینجا تنها جایی بود که می‌تونست انرژی مثبت رو حس کنه.

" ساعاتی بعد "

آکوتاگاوا در حال خوندن کتاب جدیدی بود که به تازگی از انباری عمارتش پیدا کرده بود. شومینه مهمون تکه چوب‌های در حال سوختن بود و صدای جلز و ولز کُنده‌ها به آکوتاگاوا حس خوبی می‌داد. بنظر می‌اومد بیرون سرد باشه. یک نوشیدنی گرم بعد از کار کردن رو ده‌ها حکم حکومتی که منتظر به تصویب رسیدن بودن، آرزویی بود که آکوتاگاوا در این لحظه کرد. همه چیز سر جاش بود. صندلی چوبی‌ای که آکوتاگاوا روش نشسته بود از چوب فندق ساخته شده و با گذشت مدت‌ها هنوز هم سالم بود. بالشت زرشکی رنگی که رو صندلی گذاشته شده بود به شدّت نرم بود. میز گرد و خاک نگرفته و کتابش رو کثیف نمی‌کرد. دیوارها هم مثل همیشه رنگ قهوه ای تیره داشتن. امّا چیزی کم بود. آکوتاگاوا حسش می‌کرد. آتسوشی اینجا نبود. اون می‌خواست آتسوشی رو ببینه. کنجکاو بود. بسیار کنجکاو بود تا درباره‌ی اون پسر بیشتر بدونه.

Natural | Shin SoukokuWhere stories live. Discover now