آوای یک انقلاب.

423 51 29
                                    

" دو سال بعد. "

نفسش رو در سینه حبس کرد، و یک بازدم. تیر رو بیشتر کشید، صدای کش اومدن نخ گوشش رو نوازش می‌کرد. نفسش رو دوباره حبس کرد و... پرتاب!
طبق انتظارش تیر به وسط سیبل برخورد کرد. کمان رو پایین آورد و همون لحظه بود که صدای آشنایی باعث شد سرش رو به سمت راست برگردونه. چشمانش گشاد شدن و کمرش رو خم کرد.

«شاهزاده، فکر نمی‌کردم اینجا ببینمتون

به موقعیت قبلیش برگشت، آلکا لبخندی زد و نزدیک شد. آلکا فیسلای نقطه‌ی مقابل برادرش بود، البته نه در تمام موارد. حداقل مرد مقتدری بود، و چویا هم نمی‌خواست فکش رو خورد کنه.

«تیراندازی، سوارکاری. تو حتّی در مبارزه هم حرفه‌ای هستی. گفتی چند سالته؟»

آتسوشی سرش رو خم کرد. تمام این ها طبق عادت های قبلیش برای احترام بودن.

«بیست و یک، فکر می‌کنم الان دیگه بیست و یک سالم باشه سرورم

آلکا آروم به شانه ی آتسوشی، ضربه زد.

«کارت خوبه. فردا همراه باهام به شکار بیا

«امر، امر شماست سرورم

***

«وضعیت پایتخت چطوره؟»

چویا خودش رو روی مبلی انداخت که جلوی شومینه بود. با اینکه اواخر زمستان بود، همچنان سوز و سرما استخوان‌هاشون رو می‌لرزوند. دازای از پشت پرده، آتسوشی رو زیر نظر داشت.

«مثل ماه‌های قبل، دارن شورشی‌ها رو سرکوب می‌کنن. معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داره. آخرای حکومت اون حرومزاده‌ست، مطمئنم

چویا با نفرت کلماتش رو در قبال الکس فیسلای، بیان می‌کرد. دازای از پشت پنجره کنار اومد و رو به روی چویا نشست. خیلی وقت بود که روابط اون دو هم تغییر کرده بود، فهمیدن دیگه جایی برای بچه بازی وجود نداره. تقریباً دو سال گذشته بود.

«آکوتاگاوا چی؟ مشکلی براش پیش نمیاد؟»

چشمان چویا مغموم شدن.

«همچنان مرز ها رو بستن، مدّتی می‌شه خبری ازش نگرفتم. بخاطر آتسوشی می‌پرسی نه؟»

دازای سرش رو تکون داد.

«اون بچه باعث می‌شه بی دلیل احساس گناه کنم. کاشکی این مسئولیت رو دوشم نبود

«تو کاری نکردی

«می‌دونم. ولی... آه، واقعاً بعضی وقتا دلم می‌خواد از قشر عادی مردم باشم نه یکی از رهبران انقلاب

چویا پوزخندی زد و نگاهش رو معطوف آتش کرد. افراد زیادی رو از دست داده بودن. امّا آکوتاگاوا دوستشون بود، حتّی اگر چویا شناخت زیادی ازش نداشت.

«کی می‌شه که این داستانا تموم بشن؟»

***

روی تختش غلت می‌زد، خوابش نمی‌برد. هر شب این بساط رو با ذهنش داشت، سوال‌های دردناکی که در ذهنش بودن دیوونه‌اش می‌کردن. چرا آکوتاگاوا خریدش؟! چرا بهش جا و مکان داد؟! چرا بکهو ولش کرد؟!

«دلم برات تنگ شده...»

Natural | Shin SoukokuWhere stories live. Discover now