بخش بیست و هفتم
"مکانیکی"
برای سومین بار پیام هایی که مرد براش فرستاده بود رو از نظر گذروند و سعی کرد راهی برای انجام دادن چیزی که که سوهو خواسته بود پیدا کنه . هنوز نتونسته بود رابطه ی جونگین با سهون رو باور کنه و با خودش تکرار میکرد "اوه سوهو بیخودی داره سر این قضیه اصرار میکنه"
هیچکدوم اون عکس ها مهر تاییدی روی رابطه ی احساسی بین برادرش و همکارش نبود .
شاید این جیمین بود که داشت در برابر پذیرفتن حقیقت مقاومت می کرد .
_جیمین
سمت پدرش که توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود برگشت : بله پدر ؟
_جونگین امشب خونه نمیاد ؟
لپش رو گاز گرفت و شونه بالا انداخت : نمیدونم..احتمالا پیش اون دوستشه ..اسمش چی بود ؟
مشخصه که جیمین هیچوقت اسم اون دوست فضول و پرروی جونگین رو یادش نمیرفت
_عاا بکهیون ..احتمالا اونجاست
مرد دستی توی هوا تکون داد و دستگیره ی در رو ولکرد : خیله خب ..بهش زنگ بزن بگو برای فرداشب خونه باشه
ابرویی بالا انداخت و همراه پدرش از اتاق بیرون رفت : فرداشب ؟ چه خبره مگه ؟
_ باید خبری باشه که بخوام شب خونه باشه ؟ زودتر زنگ بزن بهش بگو
_چشم پدر
شماره ی برادرش رو گرفت و توی راهروی اتاقش منتظر موند تا جواب بده . هرچند اینکه جونگین تلفنش رو این وقت روز جواب بده از محالات بود .
فقط چند لحظه طول کشید تا صدای اپراتور پشت گوشی حرفش رو تایید کنه.
خواست سمت پله ها قدمی برداره که زنی رو جلوی در اتاق برادرش دید.
به نظر میومد خدمتکار جدید باشه .
زن با دیدن جیمین تعظیم کوتاهی کرد و موهای کوتاهش رو پشت گوشش داد .
_عصرتون بخیر خانم
_ممنون
با سر به در اتاق جونگین اشاره کرد و نگاه سوالیش رو به زن داد: بیشتر اوقات صبح ها نظافت انجام میشه. نیروی جدیدی ؟
زن دستپاچه سری تکون داد : عاح بله..تازه امروز کارم رو شروع کردن و بهم گفتن اتاقای بالا رو تمیز کنم.
لبخند محوی زد و بازوی دختر رو لمس کرد : اتاق من رو لازم نیست نظافت کنی تازه تمیز کردن.. موفق باشی!
سمت پله ها چرخید و گوشیش رو توی جیبش گذاشت
_خانم !
سمت زن چرخید و به لباس توی دستش خیره شد .
_ راستش به من نگفتن که با اینجور چیزا چیکار کنم..نو هم هست . باید بندازمش دور یا اینکه..
به پیرهن فیلی رنگی که دکمه هاش کنده شده بودن نگاه انداخت و دستش رو توی هوا تکون داد : مهم نیست میتونی بندا..
با یاداوری چیزی جمله اش رو ناتموم گذاشت و جلو رفت لباس رو از دست زن کشید.
_اینو از کجا پیدا کردی ؟
زن وحشت زده با دیدن چشمای گرد شده ی جیمین قدمی به عقب برداشت : عا ..خب ..این.این پایین تخت افتاده بود ..من توی کمد رو دست نزدم خانم..
این لباس ..
به سر استین های براق و عقاب های کوچیکی که دو طرف یقه گلدوزی شده بودن زل زد .
مطمئن بود که اینو یجایی دیده .
جیمین قبلا یه مدل بود و به لباس هایی که ادمای دور و ورش می پوشیدن خیلی اهمیت میداد و بیشتر اوقات جزئیاتشون رو یادش میموند.
امکان نداشت این لباس رو فراموش کنه. بارها تن مرد دیده بودتش و هر بار به اندازه ی دفعه ی قبل رسمی و شیک به نظر میومد .
به زن که هنوز با ترس بهش زل زده بود لبخندی زد : میتونی بری..اینو هم..خودم میندازمش بیرون
_ب..بله خانم..
با رفتن خدمتکار دوباره به لباس توی دستش خیره شد .
این خاص ترین لباسی بود که تن اون مرد دیده بود و حالا ..توی اتاق برادرش بود .
_ بخاطر توی لعنتی ..حتی یه ثانیه هم فکرم اروم نیست
پیرهن رو توی مشتش گرفت و سمت اتاقش رفت.
باید با تو چیکر کنم...اوه سهون ؟
______________________
ESTÁS LEYENDO
Black Paradise S1 [FULL]
Fanfic*کی گفته فرشته ها همیشه برنده ی بازی ان و سیاهی رو تو خودشون حل میکنن ؟ وحشتناک ترین چیزا توی بهشت اتفاق میفته عزیزم . __________________ کاپل : سکای - چانبک ژانر : رمنس - اسمات - درام - انگست رایتر : Sia __________________ _همه میگن داستان از جای...