🔥1

1.7K 412 38
                                    

با صدای جیغ مادرش از خواب پرید و گیج به اطرافش نگاه کرد.
قتی مغزش لود شد فهمید که احتمالا مادرش داره سر خواهرش داد میزنه و دیلی غیبت دیشبشو میپرسه.
دوباره با صورت خودشو انداخت رو تخت و سعی کرد بدون توجه به جیغای مادرش یکم دیگه بخوابه.
اخه محض رضای خدا کی ساعت نه صبح روز تعطیل وسط خونه جیغ و داد میکنه.
سعی کرد با بالشتش گوشاشو بپوشونه ولی هیچ چیزی نمیتونست مانع رسیدن صدای مامانش به گوشاش بشه.
با ناله ای کرد رو تخت نشست و دستاشو تو موهاش برد و مشت کرد.
حرصشو با کشیدن موهاش خالی کرد و از تخت بیرون رفت.
نگاهی به خودش تو اینه کرد.
موهاش به لطف عادت عجیب خوابیدنش،هرکدوم یه ور بودن و سیاهی زیر چشمش گواه کمبود خوابش بود.
سمت دستشویی تو اتاقش رفت و دست و صورتشو شست.
لباسای بیرونشو پوشید و موبایلشو تو جیبش گذاشت.
بیشتر از این نمیتونست جو خونه رو تحمل کنه.
نگاه اخری به خودش کرد و بیرون رفت.
سعی کرد بدون جلب توجه از خونه خارج بشه ولی لحظه اخر مامانش گیرش انداخت.
*کجا به سلامتی؟
با عجز نگاهی به پدرش انداخت تا راهی براش پیدا کنه ولی پدرش بدون اینکه به روی مبارکش بیاره،ادامه اخبارو نگاه کرد.
لبخندی روی لبششوند برگشت طرف مادرش.
+سلام و صبح بخیر به زیباترین مادر دنیا
سعی کرد از در چاپلوسی وارد شه ولی با داد مادرش فهمید امروز این روش فاید نداره.
*گفتم کجا داری ویری صبح تعطیلی؟اصلا نگو میخوای بری درس بخونی که باورم نمیشه...این دخترم دیشب به بهونه درس خوندن رفته خونه دوستشو الان برگشته
بکهیون نکاهی به اخر کوچیکترش که سعی داشت یواشکی به اتاقش بره ولی لحظه اخر مادرش یقشو گرفتو برش گردوند نگاه کرد.
+درس؟نه بابا..اخه من کی رفتم با دوستام درس بخونم که این بار دومم باشه...چیزه...
*چیزه؟
بک یکم فکر کرد و دنبال یه دلیل منطقی گشت تا بتونه صبح روز تعطیل از خونه بیرون بزنه.
+اها دوستم...مادرش حالش بد شده..بیمارستانه..خیلی ناراحته...میخوام برم پیشش.
حالت ناراحتی به خودش گرفت تا حرفش تاثیرگزار تر واقع بشه.
مادرش نگاه مشکوکی بهش انداخت.
*کدوم دوستت؟
+اممم....لوهان
مامانش نگاه اخری بهش کرد و بالاخره رضایت داد بره.
*خیلی خب دیر نکنی
بکهیون شکلکی برای خواهرش دراورد و سریع از خونه خارج شد.
خوشحال بود که مادرش انقدر به فکر دعوا کردن خواهرش بود که فراموش کرده بک بدون خوردن صبحونه از خونه خارج شده.
وگرنه یه سری هم سر اون دعواشون میشد.
همونجور که کفشاشو میپوشید،گوشیشو دراورد تا به لوهان پیام بده.
میدونست مامانش به این راحتی ول کن نیست و به احتمال زیاد با لوهان تماس میگیره.
پیامی مبنی بر اینکه هواشو داشته باشه،براش فرستاد و بعد از عبور از حیاط بزرگشون از خونه بیرون زد.
به لطف کارخونه باباش وضعش از همه همسن و سالاش بهتر بود.
در بزرگ خونه رو باز کرد و بیرون رفت.
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
بادهای ملایم بهاری به صورتش برخورد و لبخندشو بزرگتر میکرد.
کوچه خلوت بود.
بدون دونستن مقصدش قدم میزد و از رنگ شکوفه های گیلاس لذت میبرد.
با شنیدن صدای یه گربه خم شد و به گربه ملوسی که زیر درخت گیلاس
لم داده بود،نگاه کرد.
+ووی خدا چقدر تو کیوتییی
همینجور مشغول بازی با گربه بود که با حس یه دستمال روی دهنش،جیغ خفه ای کشید خواست برگرده ولی قدرت اون شخص پشت سرش بیشتر بود.
یکم دست و پا زد ولی با حس یه بوی عجیب تو بینیش،چشماش سیاهی رفت و لحظه بعد مغزش خاموش شد و دیگه هیچی نفهمید.
-----------------------------------
با حس سردرد وحشتناکی اخم کرد و بعد از اینکه به جایی که توش خوابیده بود غر زد،یکم جا به جه شد.
ولی با فهمیدن اینکه اینجا نمیتونه تخت بزرگ و نرم خودش باشه،بدون اینکه چشماشو باز کنه،دستشو رو پیشونیش گذاشت و سعی کرد یادش بیاد که کجاست.
با یاداوری اتفاق صبح سریع چشماشو باز کرد و مبهوت به اطرافش نگاه کرد.
بلند شد رو مبل نشست و به خونه کوچیکی که توش بود نگاه کرد.
داشت اطرافو رصد میکرد که با دیدن پسری قد بلند و چهارشونه که پشتش بهش بود و داشت تیشرتشو عوض میکرد،دهنش باز موند.
پسر با موهای مشکی که کما بیش فر بودن، با اون بدن عضله ای که بک میتونست همون موقع براش بمیره،جلوی پنجره ایستاده بود و نور خورشید مثل قدیسان کرده بودش.
زبونشو رو لباش کشید و از پشت بهش نزدیک شد.
دستشو رو کتفش گذاشت و پایین برد که پسر جیغ نچندان پسرونه ای کشید و برگشت سمتش.
حالا یه ویوی کامل از سیکس پکاش به بک داده بود.
پسر دستشو رو قلبش کذاشته بودو با چشمای درشت نگاش میکرد.
بک که حسابی با چشماش بدن پسرو قورت داده بوده،سرشو بالا اورد و تازه با صورت به شدت جذابش،رو به رو شد.
بدون اینکه کنترلی رو خودش داشته باشه با دهنی که به زور میشد ابشو جمع کرد،به پسر خیره شد.
+واو
همین یه کلمه کافی بود تا پسر بلند تر که تا الان مبهوت به بک و کاراش نگاه میکرد،به خودش بیاد.
-فاااک...تو چرا بیدار شدیی؟
بک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت.
+مردک زدی منو با ماده بیهوشی،بیهوش کردی اوردی اینجا...رسما منو دزدیدی..بعد دو قورط و نیمتم باقیه...میخوای برم بخوابم دوباره.
-ایش خدا اون کای احمق گفت چند ساعت میخوابونتت.
+اون کای احمق درست گفته ولی باید حد اقل پونصد الی شیشصد و پنجاه میلی لیتر از اون مایع به دستمال میزدی...نه که اندازه یه تف احمق جذاب.
پسر بلند تر با بهت به پسری که فکر میکرد وقتی به هوش بیاد و ببینه دزدیده شده شلوارشو خیس میکنه،نگاه کرد.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
بک که همچنان داشت با سیکس پکای پسر فانتزی میساخت،بدون نگاه کردن بهش جواب داد.
+چه فرقی میکنه...فقط بدون منو دوستم از اونایی بودیم که تو دبیرستان هر نوع اتیشیو در انواع و اقسام رنگ ها و سایز ها سوزوندن.
بعد دستشو سمت شکم چان داز کرد.
با برخورد دستاش به عضله های زیرش،زبونشو رو لباش کشید و خودشو خیلی کنترل کرد تا همین اول کاری کسی که از قضا دزدیدتش رو گاز مگیره.
+وااو...چقدر وقت گذاشتی اینا رو بسازی؟
پسر که دیگه داشت کلافه میشد،دست بکو کنار زد و سریع لباسشو تنش کرد.
-تو گروگان منی..تا وقتی بابات صد میلیون واریز نکنه،تحویلت نمیدم.
بک لبشو گاز گرفت تا به پسر رو به روش نخنده.
+اخه احمق جون به فرض که بابام پولو دادو منو از دست تو نجات داد، فکر نمیکنی من میتونم برم پیش پلیس و ازت شکایت کنم؟صورتتو هم که نپوشوندی...بعدشم منو اوردی خونت اخه کله پوک؟
پسر که دیگه داشت بهش بر میخورد اخم کرد.
-بسه دیگه به روت خندیدم پررو شدی...به تو ربطی نداره من چیکار میکنم...حالا هم خودتو برای شرایط خیلی سختی که در انتظارته اماده کن.
بک دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و بلند زد زیر خنده.
بعد از اینکه حسابی به پسر بیچاره خندید گفت
+باشه..باشه...فقط قبلش درو قفل کن احمق جان
پسر دور ازچشم بک با دستش به پیشونیش کوبید و تو مغزش خودشو به رگبار فحش بست.
بعدم بدون اینکه جلب توجه کنه سمت در رفت و سعی مرد بدون سر و صدا درو قفل کنه.
ولی به هر حال در موقع قفل کردنش صدا دادو پشت سرش صدای قهقه بک خونه رو پر کرد.
+وای خدا....من مطمئن تو حتی تو دوران مدرسه هم از کیف بچه ها تغذیشونو یواشکی برنداشتی حالا اومدی ادم دزدیدی...
چان چشماشو بست و دستاشو مشت کرد تا بلایی سر پسر پر سر و صدا نیاره و سمت اتاق رفت.
بعد از اینکه حسابی خندید،خودشو از رو زمین جمع کرد.
+هی دزده...کجا رفتی؟من گشنمههه...بیا یه چی بده بخورم...گفته باشم من اگه اینجا لاغر بشم،مامانم دارت میزنه...کجا رفتی؟
همونجور که جیغ میزد سمت اشپزخونه رفت و در یخچالو باز کرد.
به اندازه یخچال خونه خودشون پر نبود ولی بدم نبود.
یه سیب برداشت و بیرون اومد.
تلفن خونه زنگ خورد.
تا پسر بخواد از اتاق بیرون بیاد و جواب بده،تلفن رفت روی پیغام گیر و
پسری شروع کرد به حرف زدن.
×الو..الوو...یا پارک چانیوللل چرا جوااب نمیدیی؟پسره رو دزدیدی؟؟ هنوز نرسیدی خونه؟حالا هر چی..خواستم بگم یادت باشه اسمتو لو ندی...قیافتم بپوشون...مراقب خودت باش...فعلا بای.
بکهیون همونجور که بلند بلند میخندید به قیافه پسری که حالا فهمیده بود اسمت چانیوله نگاه کرد.
+پارک چانیول...خوبه از اسمت راضیم...مثل قیافت جذابه
و دوباره دستشو گذاشت رو شکمشو خندید.
چانیول همونجور که تو مغزش نقشه قتل کای رو میکشید،داشت به این فکر میکرد که گند زده.
بک یهو خندشو تموم کرد و به چشمای بزرگ چانیول که حالا ته تهاش یه غم پر رنگ رو میدید،نگاه کرد.
دلش یه لحظه لرزید.
برای پسر قد بلند معصومی که خدا میدونه چرا ادم دزیده،دلش لرزید.
بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه جلو رفتو بعد از اینکه روی پاهاش بلند شد،لباشو به لبای چان رسوند.

🔥 Dreamy Kidnapper 🔥Where stories live. Discover now