داستان از زبان شاهزاده چانیول
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم و راهرو هارو طی کردم تا به تالار غذا خوری برسم تالاری که سکوی تراس مانندی داشت برای میز غذا خوری خانواده سلطنتی ساخته شده بود و من میتونستم بیست و چهار دختر مونده رو از بالا ببینم در تالار رو باز کردم همه مشغول خوردن شام بودن متوجه چند صندلی شدم که با حرکتی شتاب زده به عقب کشیده شدن و دختر ها ادای احترام بهم کردن بدون توجه بهشون به سمت میزمون رفتم
_سلام پدر و مادر
چشمم به پسری که قهوه ای تو دستش داشت خورد اون پسر عموم سهون بود
روی صندلیم نشستم و سهون آروم نزدیکم شد
_چند تاش رو فرستادی برن؟
_یازده تا
سهون سوت آرومی کشید و انگشتت رو روی قفسه سینم گذاشت
_کارت خیلی سخته داداش تو باید با این بیست و چهار تا دختر رنگارنگ آشنا بشی و هزار تا کار
چشم غره ای به سهون رفتم و آروم بهش گفتم
_خود تو هم بلاخره عمو برات یه عروس پیدا میکنه و یکی از دختر های رنگارنگ تا آخر عمرت شریک عمرت میشن
سهون چشماش رو تو حدقه چرخوند
_میشه یادم نندازی خودت میدونی خوشم نمیاد
سهون بر عکس من یه پسر اسپورت و خفن پرست بود و یکی از بهترین ماشین رالی سوار های کره بود و دختر های زیادی شیفتش شده بودن
_چندتاشون رفتن؟
پدرم بدون اینکه بهم نگاهی کنه پرسید
_یازده نفر
بعد کمی از شرابش رو نوشید
_شروع خوبیه
نفسم رو بیرون دادم بعد از اون همه شکی که به دلم افتاده بود بلاخره تایید شدم سعی کردم توی ذهنم برنامه ریزی کنم که حالا باید این دختر هارو از نزدیک میدیدم و باهاشون آشنا میشدم و کل روز و زمان و انرژیم رو صرف اونا میکردم آب دهنم رو قورت دادم و مشغول خوردن شدم بعد تموم شدن غذا سهون بهم اشاره کرد بیا بریم اتاقت سهون از روی صندلی بلند شد و تعظیمی به پدر و مادرم کرد
_ممنون بابت شام
مادرم نگاه گرمی به سهون کرد
_امشب اینجا میمونی سهون؟
_اگه مزاحمتی نباشه میمونم
پدرم خنده ای کرد
_چرا باید پسر برادرم توی قصر عموش مزاحم باشه؟ راحت باش
سهون لبخندی به پدرم زد
_ممنونم عمو جان با اجازتون منو پسر عموم مرخص بشیم
بعد اشاره ای به من کرد منم از جام پا شدم و تعظیمی کردم و با سهون حرکت کردم به سمت اتاق سهون وسط تالار توقف کرد
_یادت رفت با زن های آیندت خدافظی کنی
اخمی کردم و به سمت میز دختر ها برگشتم
_از غذا هاتون لذت ببرید
دختر ها از روی صندلی هاشون پا شدن و تعظیم کوتاهی کردن من و سهون به سمت اتاق رفتیم وسط راه سهون حرف رو شروع کرد
_چانیول باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم
یکی از ابرو هام رو بالا انداختم و وقتی به اتاق رسیدیم به خدمتکار هایی که کنار در ایستاده بودن گفتم میتونید برید و شامتون رو بخورید خدمتکار ها تعظیمی کردن و رفتن سهون بلافاصله بعد از رسیدن به اتاق به روی تخت شیرجه رفت من کتم رو در آوردم و روی صندلی نشستم
_خب اون چیز خیلی مهمی که میگفتی چیه؟
سهون لبخند معنا داری زد
_چانیول تو اولین کسی هستی که اینو بهت میگم .... من گی ام پسر هارو دوست دارم
چشمام گشاد شد و شکه به سهون زل زدم
_معلوم هست چی میگی؟ پسرر هااا؟؟؟
سهون لباشو غنچه کرد و سرش رو تند تند به معنی آره تکون داد
_باهام شوخی میکنی؟؟ واقعا دوست داری یه دیک بره توت؟؟
سهونی نفسش رو بیرون داد
_ واقعا دوست داری دختر های فیک که با آرایش های غلیظ خودشون رو لوس میکنن باشی
_سهون تهمت نزن همه دختر ها اینطور نیستن!!
_درسته ولی دختر های داخل قصر که هستن
چیزی نگفتم و مشغول خوندن کتاب مورد علاقم شدم
_بیخیال یودا پسر ها اونقدر هم بد نیستن حتی میتونم بگم بهتر از دختر هان بنظر من
_بله شما کاملا درست میفرمایید
سهونی هوفی کرد
_یروز خودت میفهمی چی میگم
بهش توجی نکردم و کنارش رو تخت دراز کشیدم
_حالا که گی هستی به فکرت نزنه یه وقت تو خواب بهم تجاوز کنی میدونی خواب من سنگینه
سهون پوزخندی زد
_آخه کی به توی گوش گنده یودایی نگاه میکنه تو برو با اون عروسک های رنگارنگت وقت بگذرون
به سمت مخالف سهون برگشتم و سعی کردم بخوابم فردا قراره سرم شلوغ باشه
ادامه دارد....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
لایک و کامنت یادتون نره :) حمایتش کنید
YOU ARE READING
Selection
Fanfictionشاهزاده پارک چانیول تنها وارث و فرزند خانواده سلطنتی که به سن ۲۰ سالگی رسید باید رسم عجیب خانوادگی را انجام دهند تا بتواند ملکه خود را پیدا کند ۳۵ دختر از سراسر کشور به قصر میان تا با شاهزاده آشنا بشن و شاهزاده با یکی از دختر ها ازدواج کند تا که...