گل قرمزی که توی باغ تنهایی کاشته شد رو یک نفر بهش اب میده ...
اون کیه ؟
کسی ندیدتش ، ینی چهری واقعیشو کسی ندیده ...
اخه زشته خیلی زشته
اون چهره ی واقعیشو دوست نداره اخه وقتی خودشو نشون بقیه میده از پیشیش میرن ...
اون عاشق گل باغ تنهاییه ...
اون برای اینکه بره پیش گل رز تنها ی باغ همیشه ماسک میزنه ، یک ماسک زیبا .
گل دوست نداره اون بهش لبخند بزنه و بگه حالش خوبه ، دلش میخواد کنارش باشه ...
ولی فرد پشت ماسک میدونه نمیتونه تا ابد با چهره ی خیالی اونو ببینه ...
باید بهش نشون بده ، باید از قلب پر از زخمش بهش بگه ...
ولی روز بعد دوباره ماسک طراحی شده اش رو به صورتش میزنه میره پیش گل قرمز و دوباره بهش لبخند
میزنه میدونی ... اخه جزئتش رو نداره .
اون میترسه دوباره بشکنه ...
یک شکستگی دیگه نمتیونه دوباره سر پاش کنه ...
صورت اون پر از جایه شکستگیه اخه این مسجمه سفالی نمیتونه مثل بقیه غم هاشو تو قلبش پنهان کنه ...
اون یادشه روزی رو که دیگه لبخند نزد ...
روزی که شکست خیلی درد کشید ...
فکر میکرد دیگه کارش تمومه ... ولی یک نفر تیکه های شکسته اش رو جمع کرد دوباره بهم وصل کرد .
ولی هر کار کرد نتوست جای شکستگی ها رو از روی صورتش پاک کنه ، اون مجسمه قرار نبود مثل روز
اولش بشه .
برای همین براش یک ماسک درست کرد که چهره اش پنهان بشه ...
اون ماسک خیلی زیبا بود برای همین هیچ کس انتظار فرد پشت ماسک رو نداشت ...
مجسمه سفالی خودش رو از همه پنهان کرد ، فکر میکرد فرشته ی نجاتش براش بسه اون میدونه چهره ی
واقعی اش چه شکلیه ولی ازش فرار نمیکنه پس برگشت پیشیش ...
اما فرشته ی نجاتش رفته بود ، مجسمه هیچ وقت نتوست پیداش کنه ...
ولی یک گل رز قرمز توی باغ تنهایی پیدا کرد که خیلی شبیه اون بود ،
با خودش فکرد شاید فرشته ی نجاتش براش این گل رو کاشته پس کنار اون گل یک قصر شنی ساخت
بدون اینکه ماسکش رو بر داره سعی کرد ازش مراقبت کنه ،
مجسمه ی پشت ماسک با اینکه خودش رو از گل تنهایی قایم کرد ولی همیشه دوستش داشت ...
《پایان》
YOU ARE READING
Book Shop
Short Storyهمه چیز از تولد یک داستان شروع شد ... 🌃 یک شروع سخت با پایانی غمگین ...🌌 ●این کتاب مجموعه از اولین نوشته های من ... شاید خوشتون بیاد شاید هم خوب نباشند من فقط میخوام بدونم در این زمینه استعدادی دارم یا نه ... کمکم کنید بفهمم🎭🌙