یک جشن بالماسکه همه چیزو عوض کرد ...
مردمی که وارد اون جشن شدن چشماشون چیز هایی دید دیگه در تاریخ اتفاق نیوفتاد
زمانی که به جشن بالماسکه میری شناختن افراد برات سخت میشه ...
در اون جشن یک نفر اشک ریخت ...
اشک های اون رو فقط یک نفر دید ...
یک نقاش ...
چرا گریه میکرد ...
این هیچ وقت معلوم نشد ...
شخصی که اشک میریخت یک ماسک طلایی به چهره داشت دقیقا هم رنگ موهاش ... اون لبخند میزد اما
چشم هاش بارانی بود ...
تنها بود ؟ ... نه نبود ... یک نفر روبه روش بود ... بهش چشم دوخته بود ...
انها باهم به جشن اومده بودن ... ولی از هم دور نشسته بودن ... چرا ؟ ...
این هم یکی از راز های این جشن غمگین بود ...
یک جشن برای خداحافظی ...
این رو فقط نقاش فهمیده بود ...
شخص روبه روی اون فرد غمگین موهای مشکی داشت اما رنگ چشمهاش آسمانی بود رنگی که دیگه دیده
نشد ...
هر دو میدونستن همه چیز قراره تغییر کنه ... یکی قراره گناهیی رو انجام بده که برای همیشه مجازات بشه
این رو نقاش از توی چشم هاش میتونست ببینه ... شخص مو مشکی ادم این کار نبود اما باید انجامش
میداد .
یک اسلحه زیبای طلایی رو از پشت کتش در اورد نشونه گرفت ... کسی اون هارو ندید ...
به جز نقاش ...
شخصی که ماسک طلایی به چشم داشت هیچ حرفی نمیزد فقط چشم های اشک آلودشو بسته بود تا برای
همیشه ستاره عمرش خاموش بشه ... و لبخند میزد
اما مرد اسلحه بدست با چشم های ابی و غمگینش بهش خیره شده بود و یک جمله زمزمه کرد : هیچ وقت
فراموشت نمیکنم ...
و بعد صدای گلوله باعث شد همه حواسشون به انها جمع بشه ...
اون با زیبا ترین حالت ممکن روی زمین غرق در خون بود... دیگه لبخند نمیزد هر دو دست هاش باز بودن
اروم بود خیلی اروم بود ... اما اون شخص دیگر اشک میریخت با ان چشمهای زیبایش اشک میریخت
جلو رفت دست های سرد و بی روح او را گرفت : هنوز هم زیبایی ...
اون نقاش این صحنه رو به تصویر کشید تا برای همیشه در تاریخ باقی بمونه ...
اسم اون نقاشی رو گذاشت : اشک هایت را فقط من دیدم ...
《 پایان 》
YOU ARE READING
Book Shop
Short Storyهمه چیز از تولد یک داستان شروع شد ... 🌃 یک شروع سخت با پایانی غمگین ...🌌 ●این کتاب مجموعه از اولین نوشته های من ... شاید خوشتون بیاد شاید هم خوب نباشند من فقط میخوام بدونم در این زمینه استعدادی دارم یا نه ... کمکم کنید بفهمم🎭🌙