یک رز مشکی شروع کرد به رشد کردن ...
اون سیاهیی رو باخودش اورد ...
کسی از اون باخبر نشد ...
اولین نفری که دستاش با خار های اون خونی شد ...
قلبش سیاه شد ...
دیگه هیچی ندید ...
حالا یکنفر قلبش مریض ...
کسی از اون قلب خبر نداره ...
اما بالاخره یک نفر اون رز مشکی رو دید اما بهش دست نزد ...
فقط از زیبای اش حیرت زده شد ...
اون از دور میتوانست رز ببینه ...
حالا سه نفر از اون رز باخبر اند ...
خود رز ... یک قلب سیاه ... و چشم های مشکی ...
اون گل چرا رشد کرد ؟
کسی نمیدونه ؟
چرا اون سه نفر میدونن ...
اون گل چون دهکده رو درغم فرو کنه به وجود آمده ...
کسی که یک قلب سیاه داره ... دیگه عشق رو احساس نمیکنه ؟
کسی که نمیتونه به گل دست بزنه چشم هاش دیگه زیبایی نمیبینه ؟
رز مشکی پلیده ؟
نه ... نه ... نه ...
دنیا نیاز داره به سیاهیی ... دنیا باید توی تاریکی فروبره ...
تا مردم به آرامش برسند و بتونن چشم هاشون ببندن ...
یک زمانی باید خودت بغل کنی برای خودت گریه کنی ...
مهم نیست کسی هست اشک ها تو پاک کنه یانه ...
فقط ... بعضی وقتا باید مشکی شد ...
وقتی تلاش کردی و نشد برای یک مدت اشک بریز و بعد برگرد
خب حالا قراره چی بشه ... تا کی قراره اینجا یک رنگ داشته باشه کی قراره قلب مریض اون خوب بشه ؟
《پایان 》
ESTÁS LEYENDO
Book Shop
Historia Cortaهمه چیز از تولد یک داستان شروع شد ... 🌃 یک شروع سخت با پایانی غمگین ...🌌 ●این کتاب مجموعه از اولین نوشته های من ... شاید خوشتون بیاد شاید هم خوب نباشند من فقط میخوام بدونم در این زمینه استعدادی دارم یا نه ... کمکم کنید بفهمم🎭🌙