نفس نفس زنان و خسته به دیوار تکیه داد و آب دهنشو به زور از گلوی خشکش پایین فرستاد. نفس عمیقی کشید و با چک کردن سکه های تو کیسه لبخند محوی زد و سرشو به دیوار تکیه داد. مردم بیچاره شهرش داشتن از گرسنگی و فقر عذاب میکشیدن و اون پادشاه خودخواه و پست فقط تو قصر زیبا و پر شکوهش مینشست و با سکه هایی که از طریق مالیات های کمرشکن از مردم میگرفت به خوش گذرونی میپرداخت و ذره ای برای مردمش ارزش قائل نمیشد. اما اون نمیتونست ظلم و ستم تحمل کنه. باید به مردم کمک میکرد. چون این چیزی بود که پدرش بهش یاد داده بود. با یادآوری پدرش لبخند محوی زد. شاید کارش دزدی بود اما، این پولا قرار بود به دست مردم برسه و بهشون کمک کنه. با فکر اینکه هیونگشو مدت زیادیه منتظر گذاشته خواست قدمی برداره اما، با شنیدن صدای پاهای سربازا اخمی کرد و خودشو به کنج دیوار نزدیک کرد و بیشتر تو تاریکی فرو رفت.
•کجا رفت؟
°فکر کنم گمش کردیم.
▪︎باید پیداش کنیم وگرنه پادشاه مجازاتمون میکنه.
•از اونور صدا میاد زودباشین.
با شنیدن صدای پاهایی که دور تر و صداهایی که محو تر میشدن نفس عمیقی کشید و هوفی کرد. سرکی به دوطرف کشید و با ندیدن کسی، به سرعت راهشو از طرفی که سربازا رفته بودن کج کرد و با دوقدم بلند خودشو از دیوار بالا کشید و روی سقفش ایستاد. بی سروصدا و با احتیاط قدمی برداشت اما با تیری که درست جلوی پاش فرود اومد همون قدمو برگشت عقب و با افتادن نگاهش به تعداد زیادی از سربازان قصر و بینشون با دیدن یک آشنا پوزخندی زد که از زیر نقاب مشکی رنگش، که از طرف نیمرخ چپش با الماس و رگه هایی از رنگ طلایی تزیین شده بودن مشخص نشد. شنل مشکی رنگشو که توسط باد به رقص دراومده بود دستی کشید و با صدای بم و سردی لب زد.
_مشتاق دیدار رئیس هان.
هان نیشخندی زد و با لحنی سرخوش و پرغرور لب زد.
*بلاخره گیرت انداختم موش کثیف.
پسر تکخندی زد و صدای خندش آتشی بود بر روی خشم فروخورده رئیس گارد سلطنتی. سرشو کمی کج کرد و با چشمای کشیده و خمارش که رگه هایی از تمسخر توش مشخص بود بهش زل زد و با لحنی حرصی و پرتمسخر لب زد.
_تا اونجایی که یادمه همیشه این حرفو زدین اما هیچوقت موفق نشدین و باعث سرافکندگی شاه شدین. اوه باعث تاسفه. بعضی وقتا میخوام خودمو تسلیم کنم تا شما کمتر مورد تحقیر قرار بگیرین رئیس هان.
هان با شنیدن حرفای اون دزد کثیف که اشاره میکرد یه بی عرضه بی مصرفه، دادی از خشم سر داد که لرزی به تن افرادش انداخت و رنگ شیطنت در چشمان پسر رو بیشتر کرد و باعث شد انحنای لبای پسر به نیشخندی شکل بگیرن.
*اون دزد کثیفو بگیرررین.
پسر دستاشو دور کیسه های پول محکم تر کرد و با سرعت شروع به دوییدن و پریدن از پشت بوم های خانه ها کرد. کاملا مثل سایه سریع درحال فرار بود.
با رسیدن به آخرین خانه و دیدن ارتفاع نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای خنده های منزجر کننده هان برگشت و با دیدن افرادش و محاصره شدنش نفس سنگینی کشید. هان نیشخندی به دزد روبه روش زد و شمشیر از جنس نقرشو به طرفش گرفت.