My Honey:)

1.8K 194 83
                                    

با خستگی بخاطر کارای کمپانی وارد خونه شدم. درو بستم و تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. سرمو چسبوندم به در و به فضای خونه نگاه کردم. خونه که نه میشه گفت عمارت. پارکت هایی به طرح سفید با رگه هایی طلایی. راه پله های طولانی که از دو طرف پیچ میخورد و به فضای بالای عمارت میرسید. نرده هایی با ترکیب رنگ کرم و طلایی و مبل های سلطنتی قهوه ای رنگ با رگه های قوه ای روشن و طلایی. پرده هایی به رنگ نسکافه ای. لوستر طلایی و بزرگی از سقف آویزون بود و کریستال های دورش باشکوه بودن.

با صدایی که به گوشم رسید لبخند محوی روی لبم نشست. از وقتی اون کوچولوی شیطون اومده تو ابن عمارت، فضای دلگیر و سرد این عمارت کمتر شده بود. با اون خنده های خرگوشی و چشمایی که وقتی میخنده مثل هلال ماه میشن خیلی قیافش بامزه میشه. وقتی با اون بدن ظریفش بالا پایین میپره و فکر میکنه من متوجه نمیشم. وقتی باهام چشم تو چشم میشه ساکت میشه و چشماش اون لحظه برآم زیادی معصوم و خاستنی میشه. وقتی عصبانی میشه لبای کوچولو و خوش فرمشو غنچه میکنه و اخم کیوتی بین ابروهاش نقش میبنده. و به جای اینکه قیافشو عصبی نشون بده بیشتر کیوتش میکنه. مثل یه خرگوش کیوت و سفید.

تکیمو از دیوار گرفتم و آروم به طرف آشپزخونه حرکت کردم و بین چهارچوب در وایسادم. طبق معمول روی اُپِن نشسته بود و پاهای خوش فرم و سفیدشو آویزون کرده بود. صدای اِما به گوشم رسید که طبق معمول درحال غرغر کردن سر اون توله خرگوش فسقلی بود.

=جعون جونگکوک صدبار گفتم انقد توی این عمارت شیطنت نکن و سرت تو کار خودت باشه. تو میخوای ارباب منو اخراج کنه؟!

اِما یکی از مورد اعتماد ترین و قدیمی ترین شخصی بود که توی عمارت من کار میکرد. البته از وقتی که مادر مرد و پدر مشغول کثافت کآریش شد، خودم با پول خودم یه خونه جدا گرفتم و تنها کسی که با من موند اِما بود. مثل مادر مواظبم بود و همیشه مهربون بود. منم خیلی دوسش داشتم و از اینکه به پسرش احساس پیدا کردم یکم ناراحتم. اما خب من اربابم و قرار نیست به کسی جواب پس بدم. هرکاری بخوام میکنم. اما خب اِما... درموردش شاید باهاش حرف زدم که میخوام پسرش برای من باشه.
این توله خرگوش دو ساله که توی عمارت من اومده و با اومدنش کلی غوغا بپا کرده. و اولینش هم..

قلب یخ زده و سرد من بوده.

با صدای بهشتیش از افکارم خارج شدم.

+یاااااا مامان، چرا هرچی میشه پای اون پسره جذآب میکشی وسط. بعدشم من هرموقع هرکاری کنم تشریف نداره پس مشکلی نیست. انقدم حرص نخور شیرت خشک میشه.

پوزخندی به افکار سادش زدم. اون فکر میکرد وقتی من خونه نیستم یعنی اصلا حواسم نیست و خبر نداشت که اینجا دوربین هست. هیچکدومشون نمیدونستن. با خاطره ای که تو ذهنم زنده شد لبخند محوی روی لبم شکل گرفت. عین یه خرگوش فضول و کنجکاو سرشو از لای در اتاق کارم آورده بود تو و با چشمای درشت و لبای غنچه شدش داشت با تعجب به اتاقم نگاه میکرد. و خب من گفته بودم رفتن به طرف اتاق کارم ممنوعه. و اون بانی کوچولو با شیطنت و کنجکاوی حرف منو نادیده گرفته بود و رفته بود تو اتاق. دریغ از اینکه دوتا چشم سیاه و عقابی داشتن نگاهش میکردن.

One Shots (Vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora