(فلش بک)
همونطوری که با چشمای اشکی بهش خیره بودم سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم و با صدایی که توش عجز و خواهش هویدا بود لب زدم.
_کوک لطفا بیب بیا بریم باهم میریم من همه چیو حل میکنم و درستش میکنم. فقط دستمو بگیر و باهام بیا توروخدا کوک منو تنها نزار و ولم نکن.
اشک میریختم و هق میزدم تا شاید فرد روبروم ببینه اشکامو و بیآد دستمو بگیره. به فردی نگاه میکردم که زندگیمو تو چشای درشت و قهوه ای رنگش ساخته بودم و اون الان داشت با بی رحمی تمام زندگی منو ازم میگرفت. به فردی نگاه میکردم که با اون چشمایی که حالا سرد و بی روح بودن داشت بهم نگاه میکرد و دیگه گرم و مهربون نبود.
به مردی نگاه میکردم که شبا تو آغوشش به خواب میرفتم و صبا با بوسه های ریز و درشتی که به صورتم میزد از خواب بیدار میشدم. به لبایی نگاه میکردم که شبا با شیطنت رو لبام به زیبایی میرقصیدن و دلبری میکردن. به چشمایی نگاه میکردم که برق توی چشماش شده بود روشنایی آسمون تاریک من. به دستایی نگاه کردم که مردد بود برای گرفتن دستام. مردد بود برای اومدن با شخصی که تو چشاش نگاه میکرد و با لحن مطمعن میگفت+من حتی تا جهنمم باهات میام هرجا که تو باشی قلب و روح منم همونجاست ته ته.
اما الان مردد بود. نه کوک اینکارو با من نکن. منِ بدون تو یعنی انسانی که نابیناست. انسانی که نمیتونه جایی رو ببینه. انسانی که جهانش برآش تاریکه و اون تو تاریکی تا ابد زندانی شده. و فقط روشناییش میتونه نجاتش بده. کوک چرا دستمو نمیگیری.چرا لنتی چرا...
هق هقام تو کل فضای اتاق پخش شده بود و کنترل اشکام دست خودم نبود. نه غرور برآم مهم بود نه حرفای بقیه. حرفایی که بگن کیم تهیونگ یکی از سردترین و مغرور ترین سرگرد های توی کره الان اینجا جلوی شخصی که با چشمای سرد و بی روح بهش نگاه میکنه گریه میکنه و هق میزنه. گریه میکنه و با هر اشکی که از چشماش میچکه رد اشکاش رو صورتش مثل سیلی میمونه که به صورتش کوبیده میشه و با صدای بلند داد میزنه
(این واقعیته اون داره ترکت میکنه بفهم احمق نشکن خودتو)
اما من کر شده بودم. من نمیخواستم باور کنم.نه قطعا این خرگوش من نبود. خرگوش من انقد بی رحم نبود. خرگوش من منو دوست داشت و میگفت بدون من نمیتونه. میگفت هیچوقت دستمو ول نمیکنه و منو تنها نمیزاره . با چشمام بهش نگاه کردم و منتظر بودم تا دستمو بگیره و از این جهنم ببرمش. از این باند کثیف که جای خرگوش من نبود. خرگوش من مثل اونا عوضی و حیوون نبود. خرگوش من نمیتونست مثل اونا آدم بکشه و انقد بی رحم باشه.
با چشمام بهش نگاه میکردم و منتظر بودم دستشو تو دستام حس کنم تا با آخرین سرعت از اینجا ببرمش و هیچوقت برنگردیم و بریم و یه زندگی اروم شروع کنیم اما مثل اینکه خرگوش من واقعا دیگه عوضی شده بود و بی رحم شده بود که با اون صدایی که شبا تو گوشم جمله های عاشقانه نجوا میکرد و قلبمو اروم میکرد حالا با صدایی که سرد شده اون جمله های لنتیو محکم تو صورتم میکوبید.