part 36

127 21 6
                                    

نامجون

سوبین بود ... موهای قهوه ایش رو صورت سفیدش افتاده بودو چشماش بسته بود
جین خیلی سریع بلندش کردو بردش تو ماشین ، عین بچه اردک رفتم دنبالشو خودمم نشستم .
/سوهیون حرکت کن ... سریع باید برسیم عمارت
&زخمی شده؟
/فکر نکنم ... شاید از ترس یا خستگی بیهوش شده باشه
&امیدوارم ... اصلا اینجا چیکار میکنه ؟
/اونو دیگه وقتی رسیدیم عمارت باید از بقیه بپرسیم ...
خیره به سوبین مونده بودیمو انتظار یه حرکت کوچیک ازشو میکشیدیم ، ولی خب هیچ اتفاقی تا رسیدنمون به عمارت نیفتاد
.....

عمارت

بالاخره رسیدیم جینم سوبینو بلند کرد تا بریم تو عمارت
یونگی اومد بیرونو تا با سوبین رو دستای جین مواجه شد رفت تو عمارت
_کوک....کوووووک...بیا سوبیننن

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

کوک

خیره به ساعت بزرگ نشیمن بودمو که یهو یونگی صدام زد .. و البته بعدش اسم سوبینو آورد که از جام پریدمو رفتم بیرون
جین داشت از پله ها میومد بالا و سوبین رو دستاش بیهوش بود
سریع رفتم طرفشونو سوبینو از رو دستای جین برداشتموفقط رفتم بالا تو اتاق
....

اتاق

پتو رو روش کشیدمو نشستم کنارش
#سوبینی ... چشماتو باز کن ... لطفا ، قول میدم از این به بعد دیگه اینجوری نشه ...قول میدم
موهاشو نوازش کردمو همونجوری نشستم
#لطفا پاشو .. لطفا
........

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

سوبین

چشمامو باز کردمو با نور شدید خورشید مواجه شدم ... عصبی چشمامو بستمو فهمیدم تو اتاقم ... همه خاطرات دیشب به ذهنم هجوم آورد

فلش بک _شب حادثه

تقریبا دیگه عمارتو نمیدیدم ... شروع کردم به آروم قدم برداشتن تا یوقت پام به چیزی گیر نکنه
اووووووووووووو....اوووووووووووووووو(زوزه گرگ_-_)
با ترس واستادمو نگاهی به دوروبرم کردم که یهو با دوتاچشم زرد روبروم مواجه شدم
ترسمو که دید آروم آروم اومد طرفمو باعث شد چند قدمی به عقب بردارم
خواستم بدوم که یهو پرید طرفم ... جیغی زدمو افتادم زمین ... ولی خبری از گرگه نبود
چشمامو باز کردمو با یه مرد مواجه شدم که داشت با گرگه می‌جنگید... حتی نمیتونستم بلند شم که فرار کنم .. و همجا سیاه شد

زمان حال

چشمامو باز کردمو سعی کردم به نور عادت کنم .. بلند شدمو پتو رو از روم زدم کنارو دمپایی ابری هامو پوشیدم رفتم طرف در
درسته با همشون قهر بودم ولی خب نمیتونستم به گشنگیم غلبه کنم
پس رفتم پایینو سعی کردم اگه کسیو دیدم نادیدش بگیرم
.....
آیونگ : هی .. سلام
برگشتمو با آیونگ که آیسول تو بغلش بود مواجه شدم
^شلام نونا
:سلام
لبخندی به آیسول زدمو رفتم پایین
$یاااا ... سوبینه
یوجین با دیدنم گل از گلش شکفتو دوید طرفم
محکم بغلم کرد و جایی واسه اینکه بتونم پسش بزنم نداشت
$خوبی؟خیلی نگرانت شدیم ... چیزیت نشده؟
:نه ... خوبم ،میشه ولم کنی؟دارم خفه میشم
$عاووو ببخشید
ازم جدا شدو منم سرمو انداختم پایین و رفتم طرف آشپزخونه
/صبحت بخیر
جین بود ... لبخندی زدو منم متقابلا لبخند زدم
نگاهی به میز کوچیک وسط آشپزخونه انداختم ... کوک نشسته بود رو یکی از صندلی ها
/تو بشین من واست صبحونه درست میکنم
:نه خودم میتونم
/ینی واقعا نمیخوای دستپخت این ورلد واید هندسام رو بچشی؟
اخمی کردو باعث شد بشینم و فقط لبخند خجالت زده ای بزنم
:ممنون
/خواهش میکنم
جین رفت تا واسم نیمرو درست کنه
#خوبی؟
#سوبین
#منو ببخش ... میدونم گند زدم ... میدونم از خودم رنجوندمت ... ولی قول میدم دیگه اینجوری نشه ، قول میدم
سرمو گرفتم بالا و با چشمای پر از اشکش مواجه شدم ، کوک تابحال گریه نکرده بود (نگا گریه بچمو دراورد~_~)
دوباره سرمو انداختم پایینو با دستمال کوچیکی که رو میز بود بازی کردم ... من هیچوقت تو زندگیم کسیو نداشتم که بخوام باهاش قهر کنم ... نه دوستی و نه خانواده ای
چیزی نگفتمو کوکم دیگه حرفی نزد
/بفرماییییدد... اینم نیمرو دست پخت ورلد واید هندسام
:مرسییییییی
/نوش جان
/کوک تو چیزی نمیخوری؟
#نه اشتها ندارم
/از دیشب چیزی نخوردی ، نمیشه که
#گفتم نمیخورم جین... ممنون
/باشه هر جور راحتی
جین رفت بیرونو منو با کوک تنها گذاشت
یجورایی نگرانش شده بودم ...
نیمرومو نصفه خوردمو ظرفو هل دادم طرف کوکو از جام بلند شدم
#الان این یعنی آشتی کردی؟
تو چشماش امیدواریو میدیدم
#لطفا باهام حرف بزن ... میدونی چقد عذاب میکشم ؟
خودمو انداختم رو صندلی خیره بهش موندم
#سوبین
:جین گفت صبونه نخوردی
#سوبین؟
:صبونه
وقتی فهمید ول کن نیستم شروع کرد به خوردن و زیر چشمی به من نگاه میکرد
....
#خب حالا آشتی میکنی؟
مگه دلم میومد جواب این بانی کیوتو که با چشمای درشتش بهم نگاه میکردو ندم؟
اصلا نمیشد
لبخندی زدمو از خجالت صورتمو پوشوندم
#آره؟آشتی کردی؟واقعا؟
#هوهووووووووو
از جاش بلند شدو خیلی سریع بغلم کرد
#آشتی کرددددد ... لبخند زد بهممممممممممممم
منو بیشتر به خودش فشردو بوسه ای رو موهام زدو
^نونا و اوپا آشتی کلدننننننننننننننن
با شنیدن حرف آیسول فهمیدم کم مونده بقیه هم بیان ... ولی هنوز از دست اونا ناراحت بودم
:کوک ... من نمیخوام الان با کسی حرف بزنم .... ینی چیزه .. منظورم اینه که نمیخوام اونا فکر کنن باهاشون آشتی کردم
خودشو ازم جدا کردو لبخندی زد
#باشه هرجور راحتی جوجو
از جام بلند شدم که یهو آیسول خودشو انداخت تو بغلم
:سولیییی ... نمیگی کمرم میشکنه؟
^من که سبکم
تو بغلم جا به جاش کردمو موهاشو از رو صورتش زدم کنار
:بله ... خیلی ...من زورم کمه
سرشو به معنی مثبت تکون دادو لبخند کیوتی زد
:خب؟
^بلیم میخوام نقاشیمو نشون بدم
:باشههههه
لپشو کشیدمو رفتم طرف پله ها
#سولی کوچولو
^بله؟
#میشه منم بیام نقاشیتو ببینم؟آخه فکر کنم نونات اجازه نمیده
^بیا
#مرسیییییییی
کوکم دنبالمون اومد

و من تازه فهمیدم هیچوقت نمیتونم بهش نه بگم ... هیچوقت نمیتونم باهاش قهر باشم ... و هیچوقت نمیتونم بزارم نارحت بمونه





DualWhere stories live. Discover now