*دینگ دینگ*(مثلا تلفنش زنگ زد)
"بله امیل"
"کجایی؟ چیشد؟"
"همین الان از کافی شاپ اومدم بیرون."
"خب چیشد؟"
"میای خونم؟ اگه بیای اونجا کامل بهت میگم"
"باشه پس الان راه میوفتم"
"باشه .خداحافظ. "
"خداحافظ. "
زود یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه
لباس راحتی پوشیدم و مشغول درست کردن قهوه شدم
داشتم میرفتم به امیلی زنگ بزنم ببینم کجاست که یکی در زد
"چه عجب اومدی"
"با سختی مامانم رو راضی کردم تا فردا شب هم بمونم"
"واقعا؟؟"
"اوهوم"
"وای عاشقتم امیل"
*فلش بک*"مامان تورو خدا گریه نکن"
"چی کار کنم...دست خودم نیست...کارا نمیشه نری؟؟"
"مامان اخه چرا این حرفو میزنی؟ خودت می دونی که یکی از ارزوهام اینه که برم لندن درس بخونم"
"پس خرج و مخارجت چی؟؟؟"
"فوقش کار میکنم.بعدش شما هم باید بهم پول برسونید"
کم مونده بود اشکام دربیاد که اعلام کردند مسافرا باید سوار هواپیما بشن.
"دخترم یادت نره بهمون زنگ بزنیا."
"باشه مامانی از باباهم خداحافظی کن"
"باشه دخترم به سلامت"
"برای مامانم دست تکون دادم و راه افتادم
*پایان فلش بک*کل جریانو برای امیلی توضیح دادم.
"تو واقعا قبول کردی؟؟؟"
"اره"
"تو یه دیوونه ی به تمام معنایی.آخه بشر تو خودت از پس کارات برنمیای حالا میخوای بری یکی دیگرو رفتو رو کنی؟!؟!"
"بابت دادن اعتماد بنفس خیلی ازت ممنونم.بعدشم دیگه چی کار میتونستم بکنم...همین جوریشم صاحب خونم داری با اوردنگی پرتم میکنه بیرون.تازه برای این کارم اتاق میدن.میتونم تو این مدت اونجا باشم."
"نظری ندارم"
"قهوه درست کردم! میخوری؟"
"بعلهههههههه"
یه لبخند زدم و رفتم آشپزخونه تا قهوه ها رو بیارم.
قهوه رو دادم به امیلی و نشستیم تلوزيون ببینیم.
.
.
.
.
.
.
وسط فیلیم امیلی گفت:"از کی میخوای کارت رو شروع کنی؟"
"بهم گفت از پس فردا"
"خب پس فردا میتونیم وسایلاتو جمع و جور کنیمو بعدش بریم بیرون"
"اوهوم"
........................
داستانم چه طوره؟راضی هستین؟ ادامه بدم؟
YOU ARE READING
Shadow of love
Randomهمیشه توی بدترین شرایط توی سخت ترین لحظات زندگی نور امیدی وجود داره که فقط باید دنبالش بگردی و در آخر حفظش کنی...