Chapter10

505 77 21
                                    

Sia-chandelier
وقتی رسیدم به در اتاقش، محکم درو باز کردم.
هری اخم کرده بود و کلی عرق کرده بود و به خودش میپیچید و داد میزد.
حتما داره خواب می بینه.
به پشتم نگاه کردم.
همه ی مستخدمای عمارت جمع شده بودن و با نگرانی نگام می کردند.
"چیزی نیست.داره خواب میبینه.فقط یه لیوان آب بیارید."
یکی از مستخدما سرشو تکون داد و دوید به سمت آشپزخونه.
بعد از دو دیقه زود یه لیوان آب اورد و داد دستم.
درو بستم و لیوان گذاشتم روی میز کنار تخت خوابش.
اروم تکونش دادم اما بیدار نشد.
ایندفه محکم تر تکون دادم.بالاخره بیدار شد.
باچشای خیس بهم نگاه کرد.
توی چشماش ترس بود.
محکم بغلم کرد.
یه لحظه شکه شدم اما منم بغلش کردم.
حدود 5دیقه تو بغلم بود و گریه می کرد و منم تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که موهای نرمشو نوازش کنم.
بعد از اینکه از بغلم اومد بیرون لیوان اب و بهش دادم و اون کلشو یهو سر کشید.
"حالت بهتره؟"
"آ..آره."
"خب پس من میرم.کاری داشتی بیدارم کن."
"نه"
"نه؟"
"نه!"
"چرا؟"
"چ..چ..چون میترسم دوباره کابوس ببینم و بترسم."
وای خدا ...باید صورتشو میدیدی ...مثل پسر بچه های 5 ساله شده بود.
"باشه.اما بعد از اینکه خوابیدی میرما"
"باشه"
ازون لبخندایی که چاله هاش معلوم میشد زد و منو محکم بغل کرد و چشاشو بست.
یکم تکون خوردم.
خب این منم
من همونیم که ازش در حد مرگ میترسیدم اما الان تو بغلمه
شاید باور نکینید البته خودمم نمیتونم باور کنم
اما الان دقیقا اتفاق افتاده
الان یه حس عجیبی دارم
نمیدونم باید گریه کنم یا بخندم
خوشحال باشم یا ناراحت
دلم پره اما نمیتونم گریه کنم
دستامو که دورش بودو سفت تر کردم و سرمو گذاشتم رو سرش
موهاش نم داره و بوی وانیل میده
چشمامو بستم
من نباید بخوابم اما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
داشتم میخوابیدم که یه صدایی اومد
نکنه داره خواب میبینه
وایسا
نه داره خروپف میکنه
خندم گرفت
با خنده سرمو دوباره گذاشتم رو سرش و ایندفه خوابم برد.
Alexandra pov.
بعد از اینکه کارا رفت تو اتاق آقای استایلز ما هم به اتاقامون برگشتیم.
اولین کاری که کردم این بود، زنگ زدم به آقای پین.
"الو آقای پین؟"
"الکساندرا حالت چه طوره؟"
"خوبم مرسی."
"اتفاقی افتاده؟"
"راستش آقای پین، چند دیقه پیش دوباره آقای استایلز سر و صدا کردند.البته وقتی خواب بودن! بعدش پرستارش ینی کارا رفت تو اتاق و آرومش کرد و فعلا هیچ صدایی نیومده!"
"قرصاشو بهش میدین؟"
"تو غذاش پودر میکنیم.می دونین که....اگه آقای استایلز بفهمن..."
"می دونم الکساندرا می دونم.مراقبش باشین.ما هم سعی میکنیم زودتر برگردیم."
"باشه چشم آقا.شبتون بخیر."
"شب شما هم بخیر"

Shadow of loveWhere stories live. Discover now