part 28

6.2K 877 428
                                    


نامجون از شدت خشم دندون هاش رو بهم فشرد و چیزی نگفت.
زن خم شد و کنار گوش پسر به آهستگی زمزمه کرد.
#هم من و هم تو از هفت سال پیش به خوبی همدیگرو رو شناختیم و فقط تمام این سال ها منکر وجود هم شدیم اما من دیگه نمی خوام انکارت کنم عزیزم‌. می خوام به همه ی آدم ها بگم که تو پسر منی، می خوام به همه ی دنیا بگم که کیم نامجون نابغه، پسرِ عزیزِ منه!

نامجون تمام مدت با شنیدن این حرف ها از ترس می لرزید و دوباره حس ناامیدی رو توی قلبش حس کرد، ناامیدی که نشات از گذشته می گرفت.
مادرِ تهیونگ با دیدن چشم های بسته ی نامجون موهاش رو به نرمی نوازش کرد و با مهربونی گفت: #ما خوب می دونیم که چقدر به تهیونگ حسادت می کنی؛ چون کسی که قرار بود به خانواده ی کیم فروخته بشه اون بود نه تو. اما اون روز اگه فقط اون روزِ شوم تهیونگ سه ساله انقدر به من نمی چسبید و گریه نمی کرد، دل خانواده ی کیم ازش زده نمی شد و الان به جای اون تو وارث من و سهام باارزش هایب بودی! کسی که لیاقت واقعی این ثروت رو داره.

نامجون دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و از صدای گریه ها و التماس هایی که توی گوش و ذهنش می پیچید، درد کشید.
با تمام مقاومتش دوباره خاطران نحس اون روز جلوی چشم هاش عین یک فیلم بی پایان با ژانر دردناکش اکران شد.
پدرِ بیچاره اش به خاطر فقر و مریضی خواهرِ بزرگترش قرار بود تهیونگِ ناز و تپلی رو به خانواده ی کیم بفروشه.
تهیونگ سه سالش بود و متوجه اطرافش نمی شد اما انگار اون روز حس کرده بود که قراره چه بلایی سرش بیاد، تمام مدت به مادرش چسبیده بود و گریه می کرد.
نامجون فقط یک گوشه چمبره زده بود و با غصه به برادرش که قرار بود فروخته بشه زل زد، دوباره یکی از همبازی هاش داشت از دستش می رفت.
صدای گریه و جیغ های تهیونگ خیلی بلند بود و باعث می شد پسر کوچولو سر درد بگیره، در آخر دیگه نتونست تحمل کنه و مثل همیشه مکعبِ روبیکِ کهنه اش رو برداشت و به حیاط کوچیک خونه اشون رفت تا از دست گریه های ناتموم برادرش چند لحظه خلاص بشه.
روی سکویی نشست و تو عالم خودش مکعبش رو می ساخت که ناگهان دستی دراز شد و مکعب رو از دستش گرفت.
نامجون شوکه به دست دراز شده که متعلق به مرد خوشتیپی بود، زل زد.
مرد دوباره مکعبش رو بهم ریخت و با لبخند گفت: #چند سالته؟

نامجون پاهاش رو تکون داد و مکعبش رو که به سمتش دراز شده بود رو به دست گرفت و درحالی که دوباره درستش می کرد، مودبانه جواب داد: =پنج سالمه!

مرد دستی به موهاش کشید و با مهربونی پرسید: #کیه که گریه می کنه؟

صدای تهیونگ حتی به بیرون هم می اومد، نامجون لب های کوچولوش رو اویزون کرد و با غصه گفت: =داداش چوچولومه! می خواد املوز بله.

#کجا؟

نامجون شونه ای به معنای ندونستن بالا انداخت و به چند سوال دیگه ی مرد، مودبانه جواب داد. مرد به عقب برگشت و به زنی که داخل ماشین با نگاه شیفته ای به نامجون خیره شده بود، نگاه کرد.
زن به همسرش نگاهی کرد و مرد با همون نگاه متوجه منظور همسرش شد.
همون لحظه پدرِ خسته ی نامجون از خونه به همراه تهیونگِ گریون خارج شد، مرد نگاهی به آقای کیم انداخت، لبخندی زد و گفت: #می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟

top or bottom? Where stories live. Discover now