🦋Chapter 6

227 55 3
                                    



امروز روز اول کاریه استایلیست جدید با پارک چانیوله و همینکه باهاش ملاقات کرد درموردش گیج شد. فک میکرد جونگده یه استایلیست دختر واسش استخدام کرده ولی نه اون یه پسر بود. یه پسر شبیه به دختر.
"گیج شدی درسته؟" صدای جونگده بود
اون دو، به استایلیستی که بعد از فیلمبرداری لباس های چانیول رو برداشته بود و داشت داخل وَن میزاشتشون خیره شده بودن، باهم پچ پچ کردن.
"خودمم وقتی دفعه اول دیدمش گیج شدم. حتی فک کردم سینه هاش تخته ولی رزومه‌ش میگه که پسره"
"گفتی چینیِ؟"
"اره، ولی نگران نباش کره‌ای رو روون حرف میزنه"  جونگده پشت بازیگر دست کشید و بهش دلگرمی داد

"لوهانا جمع کردنت تموم شد؟"
"تموم شد هیونگ"
"خیلی خب، بیا بریم. باید بریم لوکیشن بعدی"

***

بکهیون بعد از دریافت تماس یکی از ارشدهاش به سمت بخش اطفال دویید
"جونمیون هیونگ، چه اتفاقی افتاده؟"
پرستار جونمیون با ناراحتی آه کشید و شقیقه‌اش رو ماساژ داد "یرین مدام داره لگد میندازه. حتی سُرُمش رو هم از دستش بیرون کشیده و نمیخواد به حرف های مادرش گوش کنه." 
در حالی که یک ترولی کوچیک از سُرُم های جدید و بقیه‌ی وسایل مورد نیاز برای دوباره وصل کردن سُرم رو به جلو هل میداد ، ادامه داد"خدای من ، اون بچه واقعا هر وقت که بخواد میتونه غیرقابل کنترل بشه. برو ببینش اون فقط به حرفهای تو گوش میده"
بکهیون در حالی که ماسک صورتی رو که جونمیون بهش داده بود ، میپوشید گفت"ممنون هیونگ" و وارد اتاق شد
۴ بچه‌ی دیگه اون بچه‌ی ۶ ساله رو محاصره کرده بودن و دقیقا همونطور که جونمیون گفته بود، یرین درحالی که روی تخت دراز کشیده بود دست و پاهاش رو تکون میداد و ملافه‌ی تخت رو بهم میریخت، گریه میکرد و حتی جیغ میکشید
حس کرد یکی لبه پیراهنش رو میکشه پایین رو که نگاه کرد وندی رو دید که کنارش وایستاده و نگاهش میکنه
بچه 8 ساله گفت  "اون همین الانشم درموردت  میدونه، اوپا"
"من اول باهاش ​​حرف میزنم، باشه؟"دختر کوچولو سرش رو تکون داد و موهای ابریشمیش بهم ریخت. 
بچه ها با دیدن پرستار هیونگ / اوپا موردعلاقشون جوری ذوق زده شدن که اون بچه و قلب حساسش رو فراموش کردن  
"هیونگ برگشتی!"  کوک ۶ ساله گفت و باعث شد یرین سرش رو بلند کنه
دوست همسن کوک پرسید"هیونگ تو گفتی میری تعطیلات، اما تو تلویزیون چیکار میکنی؟"
"ببخشید بچه ها اگه هیونگ بهتون دروغی گفته. فقط نمیدونستم چجوری همه چیو توضیح بدم" بکهیون گفت و موهای تک تکشون رو بهم ریخت
سولهیون ۹ ساله با لبخند گفت"اشکالی نداره اوپا، ما درک میکنیم" 
بکهیون به یرین نگاهی انداخت که یرین متوجه نگاهش شد و باز سرش رو انداخت پایین.
"یریناا، منم بکهیون اوپا..."
"از اینجا برو" دختر کوچولو شروع کرد به گریه کردن
بکهیون کنارش نشست و سعی آرومش کنه "اول به اوپا نگاه کن، هوم؟"
"نه! نمیخوام!"
"اما یرین، مگه تو قول نداده بودی وقتی اینجا نیستم به حرف های جونمیون هیونگ گوش بدی؟"
دختر کوچولو سرش رو بالا گرفت، صورت پر از اشک، چشمای پف کرده و دماغ قرمزش یه مدرک محکم برای ثابت کردن اینکه ساعت هاست داره گریه میکنه
"تو-تو گفتی وقتی یرین بزرگ شد باهام ازدواج میکنی..." دختر کوچولو سکسکه کرد، "ولی- ولی اوپا بهم نگفته بود با یه اِلف ازدواج میکنی! آآآآآ!!!"
یرین برای بار هزارم تو اون روز جیغ کشید و مادرش بجز خندیدن به اولین شکست عشقی دختر کیوتش نتونست کاری بکنه

[PER TRANS]  🥀 قـــرار دادِ عـــاشــقـــانـــه [Closed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora