𝐒𝐚𝐯𝐢𝐧𝐠 𝟓

6.3K 1.3K 41
                                    


جونگکوک خیره به چشمای بسته ی جفتش بود و ناله های تهیونگ که هی داشتن بیشتر میشدن رو گوش میکرد.
گرگش به طرز عجیبی آروم گرفته بود و دمش رو تکون میداد.
تهیونگ منتظر بود زخمش خوب شه، یعنی اینطور انتظار میرفت.
چون همیشه زخماش زود ترمیم میشدن... ولی این طلا بود!
و نمیدونست عین اسید داره گوشتش رو له میکنه.
از سرجاش بلند شد و به آشپزخونش رفت، پارچه ی خونیش رو با یه تمیز عوض کرد و قهوه ساز رو روشن کرد.
چند ثانیه بعد لیوان قهوه ی آماده شده رو توی یه سینی گذاشت و کنارش یه طرف کوچیک شکلات قرار داد.
سینی رو با یه دستش گرفت و با اون یکی پارچه رو روی گردنش فشار داد.
سمت سالن اصلی رفت و سینی رو جلوی کوک روی میز گذاشت:
+ من رو باید ببخشی. متأسفم که نمیتونم درست ازت پذیرایی کنم، منتظرم این زخم خوب شه.
همونطور که از جنازه ی نصفه ی گرگ زیر پاش میگذشت گفت:
+شنیدم شما خیلی طاقتتون توی درد زیاده ولی دیر ترمیم میشید.
روی مبل نشست و از درد ناله کرد:
+ دقیقا برعکس ما، طاقتمون توی درد صفره ولی ترمیم، صد... حالا جز این مورد!
جونگکوک به تهیونگ خیره شد که صورتش داره عرق میکنه، میدونست که زخمش درچه حاله!
هوسوک براش تعریف کرده بود که با همین رینگ طلا، چند تا ومپایر نوزاد رو کشته.
و با افتخار میخندید و میگفت" میدونی از به وجود اومدن چنتا ازونا جلوگیری کردم؟"
تهیونگ روی مبل دراز کشید و چشماش رو بست.
جونگکوک اول برنامه داشت که بشینه و مردن اون خون آشام رو تماشا کنه و بعد از خونش خارج شه و بره.
ولی فکر نمیکرد ناله های دردناک اون مرد احمق اینجوری گرگش رو بیقرار کنه.
برخلاف همه ی عمری که بعد از خواهرش داشت، این دفعه نتونست بیخیال رفتار کنه.
از سرجاش بلند شد و به جایی که تهیونگ رفت و براش قهوه آورد، رفت؛ آشپزخونه.
توی ذهنش ترکیب چیزایی که میخواست رو مرور کرد و به گرگش دستور داد" بو بکش"

گرگی که یک ساعت بود آروم گرفته بود دمش رو تکون داد و به داد مشام صاحبش رسید.
زود تر از چیزی که فکرش رو میکرد عسل، نعنا و چندتا ادویه دیگه رو پیدا شد و حل کرد، از روی پارچه ی خونی که تهیونگ توی سینک رهاش کرده بود خونش رو چلوند و توی ترکیب ریخت.
از توی یخ ساز یخچال هم چنتا تیکه یخ توی پلاستیک کرد و همراه کاسه سمت پسر روی مبل رفت.
جونگکوک پایین مبل نشست و با زور دست تهیونگ رو از روی زخمش کنار زد، اون تیکه گوشتش کاملا له شده بود و حفره ی بد شکلی ساخته بود.
قرار بود درد بدتری رو تحمل کنه، خوب شدن خیلی سخت تر بود از این دردی که الان داشت میکشید، جونگکوک دستاش لرزش خفیفی گرفته بودن و مردد بود.
آخر دلش رو به دریا زد و کاسه ی مرهم رو روی گردن تهیونگ ریخت و سریع روش کیسه ی یخ رو گذاشت و فشار داد.
تهیونگ به ثانیه نکشیده عصب هاش درد رو دریافت کردن و نعره ی فوق لعاده وحشتناکی زد، توی داد هاش گاهی صداش نازک میشد و اون نوای خون آشامیش جونگکوک آلفا رو میترسوند.
کوک برای ساکت کردنش دستش رو روی دهنش گذاشت که حواست نبود و دستش توی دهن تهیونگ رفت و پسر خون آشام بی خبر از همه جا و با چشمای بستش همون لحظه دهنش رو بست که دندون نیش درازش توی گوشت دست جونگکوک رفت.
همون لحظه تهیونگ آروم گرفت و دست جونگکوک رو بین دستای خودش گرفت و خونش رو مکید.
جونگکوک با بهت به تهیونگ نگاه کرد که دیگه تقلا نمیکنه و آروم شده، کوک انگار نه انگار که الان یه چیز کلفت توی دستشه و داره خونش رو میمکنه، دردی نداشت و روی مرهم تمرکز کرد.
بعد چند دقیقه تهیونگ چشماش رو باز کرد و دندونش رو آروم از پوست کوک دراورد،قبل ازینکه خونش از زخم بیرون بریزه، زبونش رو روش کشید و کمی نگهداشت.
کوک کنجکاو نگاش کرد که چند ثانیه بعدش تهیونگ چشمای طلایی و سپاسگذارش رو باز کرد و به کوک دوخت.
جونگکوک نگاهی به دستش کرد و دید که هیچ اثری از زخمی نیست.
کمی یخ رو برداشت و دید بخش زیادی ازش جوش خورده، یکم دیگه تموم بود.
تهیونگ هوشیار شده بود و دردش هم کمتر، قطعا میتونست خودشم انجامش بده ولی خب، کوک ترجیه داد کارش رو خودش تموم کنه.
بی توجه به اون دوتا مردمک طلایی خیره شده بهش کارش رو تموم کرد و وقتی مرهم رو برداشت، فقط یه جای سوختگی از ان حفره ی بد ترکیب مونده بود، اندازه ی گردو.
کوک رومیزی رو کشید و چیزای روش روی زمین ریخت، یه تیکش رو پاره کرد و دور گرن تهیونگ پیچید و با بقیش اضافه ی مرهم رو پاک کرد و همونجا انداخت.
از سرجاش بلند شد که یهو سرش گیج رفت و چون هیچ جایی نبود که دستش رو بهش بگیره باز روی زمین نشست.
تهیونگ سریع بلند شد و دستش رو گرفت، با صدایی که دورگه تر از همیشش بود بخاطر فریاد هاش گفت:
+ متأسفم،حق میدم جیغ های ومپایرا اونقدری وحستناک هست که حاظر شدی از خونت بهم بدی تا ساکتم کنی.
کوک همراهش ایستاد و مسیری رو به کمکش طی کرد:
+ واقعا متأسف و ممنونم، گمونم جونم رو بهت مدیون شدم آلفا.
گرگ جونگکوک زوزه کشید که حال کوک رو آشفته تر کرد.

تهیونگ پسر رو روی تخت نشوند و گفت:
+ این تنها اتاقیه که میتونم در اختیارت بذارم، بقیه ی اتاقا مال هیونگام هستن که میان اینجا. ببخشید اگر دوستش نداری.
+ تا یکم استراحت کنی برات خوراکی میارم.
سریع از اتاق خارج شد و جونگکوک پوزخندی به سادگیش زد، نگاه گیجش رو توی اتاق چرخوند، بزرگ و مستر بود و همچنین دکوراسیون قشنگ.
برای این ازش عذر خواهی کرده بود،کوک به خودش اعتراف کرد که دوست داره اونجا بمونه یکم.
پسر خون آشام خیلی براش سرگرم کننده بود.
چند دقیقه بعد تهیونگ درحالیکه نفس نفس میزد وارد آشپزخونه شد و بزرگترین سینیش رو برداشت،خرگوش هایی که شکار کرده بود رو توشون چید و یه کارد و چنگال و بشقابم کنارش گذاشت .
سینی رو برداشت و سمت اتاق پسر رفت و درش رو باز کرد، جونگکوک نشست و به تهیونگ نگاه کرد که یه سینی تو دستشه.
یهو تهیونگ سینی رو روی تخت گذاشت و کوک با دیدن 5 تا خرگوش خونی توش صورتش رو جمع کرد.
تهیونگ با دیدن واکنش جونگکوک استرس گرفت و گفت:
+ ببخشید، نمیدونستم چی میخوری... الان عوضش میکنم.
خواست سینی رو برداره که جونگکوک اونو عقب کشید.
تهیونگ سوالی نگاش کرد که جونگکوک گفت:
-من آدمم، پس غذای آدما رو میخورم... ولی برای خوردن این باید گرگ شم، میتونم بخورم.
بعد به تهیونگ علامت داد با ابروش که عقب وایسا.
تهیونگ دستاش رو جلوش قفل کرد و دور شد، روش رو برگردوند تا به گرگ آزادی عمل بده.
کوک بی اینکه بفهمه با همون لبخند شیفت داد و وقتی به گرگ خاکستریش تبدیل شد سمت سینی رفت و اولین خرگوش رو به چنگ کشید و درید.
تهیونگ وقتی صداهایی رو شنید برگشت و از دیدن اون گرگ بزرگ روی تخت اتاق مهمانش تعجب کرد.
یکم جلوتر رفت و به خز های روی بدنش دقت کرد، خیلی زیبا بود.
تهیونگ بی اختیار دستش رو روی کمر گرگ کشید که یهو برگشت و بهش نگاه کرد.
چشماش سبز بود، دقیقا همون چشمای جونگکوک.
تهیونگ هیچی دروصفش نداشت، همه ی گرگایی که دیده بود پیزوری و بد شکل بودن ولی این!
تهیونگ میتونست قسم بخوره خون سلطنتی تو رگاشه!
یهو به خودش اومد و موذب عقب کشید و روی تخت نشست.
گرگ با آرامش گوشت های تازه رو میخورد و به این فکر میکرد که ومپایر ها چقدر میتونن دیوانه کننده باشن.
کمتر از یک ساعت پیش توی چند قدمی مرگ بود و بلافاصله بعدش چند مایل رو دویید تا اولین جنگل اطرافشون و اینارو شکار کرد و برگشت.
توی چند دقیقه ی کوتاه!
گرگ از بودن نگاه خون آشام روی خودش خوشحال بود و هیچ عجله ای برای تموم کردن غذاش و از همه مهمتر اون نگاه نداشت.

𝗠𝗼𝗻𝘀𝘁𝗿𝗼-ᵛᴼᴼᴷ-ᴷᴼᴼᴷᵛWhere stories live. Discover now