تهیونگ آروم در زد و گفت:
+ لطفا بیا صبحونه.
و بعد سمت میز توی هال رفت و به خدمتکاری که داشت اون رو میچید لبخندی زد.
+ممنونم خانوم هان، بقیش رو خودم انجام میدم.
زن به تهیونگ تعظیم کرد و سمت آشپزخونه رفت، تهیونگ بهش چند دستور غذا داده بود که برای مهمونش آماده کنه.
چند دقیقه بعد که جونگکوک نیومد، تهیونگ سمت اتاقش رفت و باز در زد،" آقای گرگ" صداش زد و اون در رو برای ته باز کرد.
تهیونگ کنکجاو داخل شد و کوک رو دید که ملحفه ی روی تخت رو دور بدنش پیچیده و ایستاده.
قبل ازینکه تهیونگ چیزی بپرسه پسر گفت:
-دیشب توی لباسام شیفت دادم و همشون پاره شدن، در ضمن اسم من جونگکوک هست نه آقای گرگ ، آقای خون آشام!
تهیونگ دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید سمت اتاق شخصیش.
واردش شدن و کوک همونطور که حواسش بود ملحفه ی بلند زیر پاش نره دنبالش کرد.
تهیونگ در یه کمد دیواری خیلی بزرگ رو باز کرد و کشو هاش رو بیرون کشید:
+جونگکوک شی، اینا لباس های نوی من هستن، هرکدوم رو میخوای بپوش. ببخشید اگر دوستشون نداری... دوست داشتم بریم و خودت انتخاب کنی لباس هات رو ولی هیونگ گفته نباید خارج شیم از خونه.
لبخندی زد و قبل از خروجش گفت:
+ راحت باش.
کوک به محض بسته شدن در ملحفه رو رها کرد و اولین چیزی که دم دستش اومد رو تن کرد.
یه شلوار زاپ دار مشکی و تیشرت بگی یشمی، همرنگ چشماش.
همه لباسا حتی باکسرا مارک بودن و این چیز عجیبی نبود، خون آشاما اونقدری زندگی میکردن که بتونن کلی پول درارن.
کوک لباسش رو پوشید و سمت هال رفت و دید میز بزرگی پر از غذا چیده شده و تهیونگ یه سرش نشسته.
پسر با تعجب جلو رفت و سمت دیگش نشست.
+ ببخشید اگر چیزی کم داره،بفرمایید.
کوک توی دلش واقعا عصبی شد، این احمق همه چی رو آماده کرده بود و میگفت چیزی کمه، بهترین رو انجام میداد و باز عذر خواهی میکرد؟!
***
تهیونگ مشغول خوندن همون کتاب دیروزش بود که متوجه حضور مهمونش اطرافش شد، نفس عمیقی کشید و گفت:
+ میدونم چقدر دوست داری ازینجا بری، حتما خونه ی خودت بیشتر بهت خوش میگذره... مخصوصا الان که جفتت نیست دیگه.
و میدونمم دلت میخواد بدونی قراره چی به سرت بیاد ، راستش جیمین هیونگ از دیشب مأموریته و تلفن خودش و یونگی خاموشه.
ولی ما منتظر جین هیونگ و نامجون هیونگیم، اونا رئیس گروه ما هستن.
و خب تصمیم نهایی با اوناست، من ازشون خواهش میکنم که اجازه بدن برگردی.
بهت قول میدم اجازه نمیدم اذیتت کنن.
بعد انگار که یه چیزی یادش اومده باشه کتابش رو بست و سمت کوک که روی مبل جلوی تی وی دراز کشیده بود و درگیر کانالا بود رفت.
با شوق کنارش نشست و گفت:
+ میدونستی اگر تو امگا بودی و میتونستی حامله شی از من، بچمون منو تورو از کوه پرت میکرد پایین و همه ی دوستامون رو میکشت؟
-آره!
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد که کوک خیره بهش گفت:
- خودت گفتی نژادت مونسترو هست، نیست؟
+ چرا هست، ولی تو میدونستی... من تازه فهمیدم!
کوک خندید و گفت:
-این نه تنها معروف ترین افسانه ی نژاد شماست، بلکه از شاخص ترین داستان های ومپایر هام هست.
تهیونگ متعجب بود از صحبت کردن کوک باهاش، جونگکوکم همینطور.
یک روز کاملم نشده بود از وقتی که با دستای خودش جفت گرگش رو کشته بود، ولی حالش بی مثال بود.
نمیدونست آیا تموم این سالها هوسوک روش طلسمی گذاشته بود که حتی از یه لبخند هم محروم بود.
یا جو اون ومپایر ساده اینجوری حالش رو منقلب کرده!
هرکدوم ازین دلیلا بوده باشه، طبیعی نبود و قطعا خارج از کنترل گرگ.
کوک روش رو به تلوزیون داد و بعد از کمی بالا پایین کردن شبکه ها روی یکی از دراماها مونده که صدای تهیونگ درومد:
+ واقعا حیف انرژی و پولی که برای ساختن این سریال صرف شده.
+ آخه نگاه کن، پسره خودش دختر مورد علاقش رو ترک میکنه و بعد برمیگرده خودزنی میکنه.
کوک برگشت سمتش و دفاع کرد:
-وات د فاک چی میگی برای خودت؟ اگر ترک کردنش رو دیدی حتما اینم دیدی که پدرش میگفت یا جدا شو یا میکشمش.
تهیونگ انگشت اشارش رو بالا آورد و گفت:
+ اولا، مؤدب باش آقای جونگکوک، دوما؛ میتونست مقاومت کنه، نخواست.
کوک کاملا برگشت سمتش و کنترل تی وی رو جلوش تکون داد:
-چرا خواست.
تهیونگ دوتا دستاش روبالا برد و داد زد:
+ چطور میگی خواست، وقتی حتی یه مشت به صورت اون پدر بی ادبش نزد؟
جونگکوک دلش میخواست بلند بخنده و همینم متعجبش کرده بود، یهو با لحن جدی گفت:
-فکر نمیکنی زدن پدر بی ادبش زیاده روی باشه؟
تهیونگ یهو دستاش رو پایین آورد و جمع نشست:
+آره... اشتباه کردم، نباید به پدرش بی احترامی کنه.
-پس دیدی حق با پسرست!
تهیونگ با صورت منزجرش بهش نگاه کرد:
+ ما واقعا باهم به تفاهم نمیرسیم،ترجیها بحث رو همینجا خاتمه میدم.
بعد بلند سد و سمت آشپزخونه رفت و کوک پشت سرش بیصدا خندید.
ESTÁS LEYENDO
𝗠𝗼𝗻𝘀𝘁𝗿𝗼-ᵛᴼᴼᴷ-ᴷᴼᴼᴷᵛ
Fanfic༄𝕸𝖔𝖓𝖘𝖙𝖗𝖔 [COMPLETED] + یه آلفای بالغ، ترسیده و مغموم! با رائحه ی گرم! با انگشتای کشیدش صورت روشن پسر زیرش رو نوازش کرد و پوزخندی رو لبش نشوند، ادامه داد: +نترس! سیرابم از خونِ لذیذ یکی از هرزه های همینجا... که فردا صبح قراره عکس جنازش بره...