𝐇𝐨𝐰 𝐁𝐞𝐠𝐚𝐧!? 𝟏

10.7K 1.6K 74
                                    


سلام، وانشات رو به صورت چنتا پارت اپ کردم ک خسته نشید از روال طولانیش.
و خب به دلیل اپ همزمانشون ازتون انتظار دارم یکم زحمت بکشید و ووت بدید و اگر چیزی نیاز به ذکر بود توی کامنت... مشتاق حرفاتون هستم.
ووت هاتون رو برای بالا بردن فیک نمیخوام:)
برای اینکه بدونم چقد مخاطب دارم و داشتم و چقدر کارم در ست بوده...
ممنونم و لتس گت ایت!

یونگی با تمام قدرتش ورق رو بُر زد که باعث شد آستین لباسش کمی بالا بره و تتوی روی ساق دستش معلوم بشه.
جیمین نگاهش رو به صورت پر شوق یونگی انداخت و بی هیچ حالتی بهش خیره شد.
یونگی از همه جا بیخبر بُر زدنش رو تموم کرد و ورق هارو بین خودش، تهیونگ و جیمین پخش کرد که صدای عاجز تهیونگ بلند شد:
+ هییییووونگ! خواهش میکنم، بذار برم. حالم بده، یه لیوان میخورم زود برمیگردم.
جیمین ذره ای به خواهش های تهیونگ اهمیت نداد و به زل زدنش به یونگی ادامه داد.
پخش ورق ها که تموم شد یونگی به جیمین نگاه کرد که شروع رو اعلام کنه، ولی نگاهِ جیمین چیزای قشنگی نمیگفت.
تهیونگ توی خودش پیچید و زیر لب غرغر میکرد، جیمین ذره ای اهمیت به جو اطرافش نمیداد و منتظر به یونگی نگاه میکرد.
پسر با صدای همیشه آرومش روبه یونگی گفت:
_ با خودت چی فکر کردی؟
تهیونگ دستاش رو مشت کرد و به مبل پشت کوبید، بهش رو کرد و شروع کرد به حرف زدن با مبل.
یونگی لبخندش ماسید و آب دهنش رو قورت داد، با احتیاط پرسید:
× چی؟
جیمین نگاهی به مچ دست یونگی انداخت و گفت:
_ کدوم یک از ما، ازینا روی بدنمون داریم که باعث شده فکر کنی اجازه داری این کارو انجام بدی؟
یونگی خنده ی وا رفته ای روی لبش نشوند و آستینش رو زد بالا و تتوی مار روی ساعدش رو لمس کرد:
× آها این... هی اینکه چیزی نیست! گندش میکنی چرا؟!
جیمین صورتش رو منقبض کرد و روش رو از یونگی گرفت، غرید:
_ این تتو حداکثر 100 سال دیگه دلت رو میزنه، و وقتی هم که لیزرش کنی بازم جای سوختگیش میمونه.
_ باید بازم توضیح بدم یا فهمیدی کسایی که قراره بیشتر از 5000 سال زنده بمونن نباید هیچ نشونه خاصی رو بدنشون داشته باشن؟!
یونگی گیج پرسید:
× باور کن نمیفهممت؟!
تهیونگ یهو روش رو از مبل چرمی که تاحالا داشت باهاش حرف میزد گرفت و سمت یونگی خم شد و بلند گفت:
+ یونگیِ عزیز! اگر یه نفر این تتو رو روی دستت ببینه تو مهره سوخته میشی. خب؟
یونگی نگاهی به تهیونگ ِ آشفته انداخت و به جیمین گفت:
× این داره میمیره ها، ولش کن بره.
تهیونگ روی زمین جمع شد و نالید:
+ هیونگ، میدونم هیچ ایمانی نداری که بهش قسمت بدم... ولی تورو به حرمت این 874 سالی که بهم چیز یاد دادی، بذار برم خونه ی خودممممم. حالم خرابه.
یونگی سرش رو به تأسف تکون داد و به جیمین گفت:
× شاید اگر منو تو هم همش همو نمیدوشیدیم و تو این یخچال یه ذره خون نگه میداشتیم، میدادیم بهش اینجوری خماری نکشه.
جیمین از اینکه بحث اصلی کنار رفته بود کلافه بود، قلنج گردنش رو شکوند و به یونگی گفت:

𝗠𝗼𝗻𝘀𝘁𝗿𝗼-ᵛᴼᴼᴷ-ᴷᴼᴼᴷᵛOù les histoires vivent. Découvrez maintenant