03

369 84 26
                                    


رفته رفته زمان میگذشت و اون تونل واضح تر پدیدار میشد.
قلبم تند میزد.
ترسیده بودم؟ نه امکان نداشت.

من از هیچ فیلم یا اتفاق ترسناکی نمیترسیدم پس چرا الان حس یه احساس تازه رو داشتم؟
مدت زیاد بود که ارزو داشتم بترسم ولی اینی که الان تجربه میکردم احساس خوشایندی نبود!

ظاهرمو حفظ کردم تنها چیزی که ترسیده بود درونم بود.
به سمت تونل قدم برداشتم.
قرار بود چه موجودی از توش در بیاد؟
مهم نبود چه شکلی باشه تا وقتی که بهم آسیبی نزنه باهاش مشکلی نداشتم.
چند لحظه دیگه صبر کردم و تونل کاملا روی دیوار حیاطمون منطبق شد.

مشتامو توی هم فشار دادم و نزدیک تر رفتم.
موهای بلند شخص مقابلم ظاهر شدو ثانیه ای بعد فردی با قد بلند روبروم ایستاده بود.

نگاهی به چهرش کردم.
یه آدم بود.
نه یه آدم معمولی! یه پسر با چهره ی فوق العاده جذاب.
شبیه شاهزاده های سوار بر اسب.

یعنی... اون قرار بود جفتم باشه؟
هیونجین: سلام ملکه! ببخشید که سرزنده وارد شدم.

دهن نیمه بازمو بستم و جوابشو دادم
فلیکس : سلام.
هیونجین: خیلی عجیبه. انتظار داشتم تعجب کنید. جیغ بزنید و حتی فرار کنید ولی مثل اینکه طبق پیش بینی ها شما واقعا آدم خاصی هستید.

صداش خیلی ملایم و مهربانانه بود. یه جورایی تمام ترس پنهانمو به آرامش تبدیل کرد.

فلیکس: شما... کی هستید؟
هیونجین: اسمم هوانگ هیونجینِ. مسئول بردن شما به کاخ سلطنتی هستم. ارباب لی به محض پیدا کردنتون دستور دادن که به هر نحوی شده چه با خواهش و چه با زور شمارو به کاخ اقامت ایشون ببرم.

ارباب لی؟ من ملکم؟ پس این پسر جفت من نیست؟
در هر صورت باید قبل از هرچیزی بفهمم چی در انتظارمه.

فلیکس: و اگه نخوام بیام چی میشه؟
هیونجین: مجبور میشم به اجبار ببرمتون سرورم.

پوزخند زدم.
فلیکس: تو؟ تنهایی؟ حتی اگه قدرت منو دست کم بگیری میتونم همین الان فریاد بزنم و همرو خبر کنم.

با آرامش لبخند زد و سرشو پایین انداخت.
هیونجین: جسارت منو عفو کنید ولی فکر میکردم باهوش تر ازین حرف ها باشید. حالا اگر مایلید میتونید افکارتون رو اجرا کنید و متوجه بشید که چه اتفاقی میفته.

البته که حرفم احمقانه بود. اون قطعا قدرت هایی داشت که من ازشون بیخبر بودم.
من دلم میخواست باهاش برم البته که به هیچ عنوان نمیخواستم لحظه ای دیگه پام توی این جهنم بمونه.

هیونجین: لطفا سریعتر انتخاب کنید سرورم. وقت زیادی نداریم. من نمیتونم مدت زیادی دروازه رو باز نگه دارم.

میل به سرکشی وجودم داشت فریاد میزد که باید ردش کنم ولی منطق و احساساتم میخواستن هرچه سریعتر از این دنیا راحت بشن.

District9Where stories live. Discover now